من یک سانسوریا دارم که شنوندهی خوبیست!
گاهی برایش حرف میزنم، او در سکوت خوبِ خوب گوش میدهد.
وقتی با او حرف میزنم حس میکنم برگهایش شفافتر میشوند، مثل برق چشمهای معشوقی وقتی که عاشق به او زُل میزند و میگوید: 《دوستت دارم.》
گاهی حس میکنم ذهنم سنگین میشود؛ باید خالی شود، رها شود، اینطور مواقع نوشتن انتخاب خوبی است. کنار سانسوریا مینشینم و مینویسم. معمولن با یک پرسش آغاز میکنم. مثلن امروز از خودم پرسیدم؛
زندگی چه موقع بهتر میشود؟
دوست دارم به این پرسش نگاهی موشکافانه داشته باشم. سانسوریا پرسشم را با پرسش جواب میدهد!
منظورت از بهترشدن چیست؟
آیا منتظر اتفاقی خاص و هیجانانگیز هستی؟
چه قدر (چند درصد) بهتر شود تو راضی میشوی؟
جواب میدهم: به نظر من اگر از ده نفر با موقعیتها، سبک زندگی و شغلهای مختلف این سوال را بپرسند، پاسخهای متفاوتی میشنویم.
برای من زندگی بهتر یعنی، همواره پویا بودن! یعنی وقتی صبح چشمهایم را باز میکنم، مطمئنم چندین کار و برنامه برای انجام دادن دارم.
زندگی بهتر یعنی شوق و انگیزهای برای ادامهدادن! یعنی میدانم اگر چالشی را تجربه میکنم، اگر دیروز زمین خوردهام، باید امروز قویتر شروع کنم.
زندگی بهتر، همان پذیرش رنج است. میدانم خوشی در کنار رنج معنا مییابد، اگر همواره در خوشی و آسایش باشی و هیچوقت رنج را تجربه نکنی، از تکرار و روزمرگی به پوچی میرسی!
زندگی بهتر تغییر مثبت و بالارفتن ظرفیت من است در مقابل تلخیها، سختیها و ناکامیها!
مینویسم و احساس میکنم گرهها باز میشوند و زندگی را بهتر میفهمم، برگهای سانسوریا شفافتر میشوند و من آرامتر!
ثبت ديدگاه