صبح

نشسته‌ام روی تخت و به دیوار پشت سرم تکیه داده‌ام. صفحه‌ی اینستاگرام نشر میلکان را بالا و پایین می‌کنم و به دنبال کتابی می‌گردم که شاید ذره‌ای حال این روزهایم را توصیف کند، تا حس کنم این وضعیت عجیب نیست و دیگری هم تجربه‌اش کرده! آدمیزاد است دیگر! وقتی می‌فهمد یکنفر مثلن یک نویسنده این وضعیت یا حال او را قبلن تجربه کرده و درباره‌اش نوشته احساس بهتری پیدا می‌کند. به دنبال راه چاره هم هستم. پرسش‌هایی از ذهنم می‌گذرند. چگونه می‌توانم از دغدغه‌هایی که همچون تارهای عنکبوت مرا در خود گرفته‌اند رهایی یابم؟! افکار پیچ‌در پیچ و مبهم در سرم رژه می‌روند. دلم برای ساعتی بی‌فکر‌شدن تنگ شده!

ظهر 

به هایلایت نظرات کاربران درباره‌ی کتابها سَرَک می‌کشم تا ببینم وقتی افراد دچار سردرگمی و ابهام می‌شوند چه کتابهایی به آنها توصیه شده. نکته‌ی جالب توجه اینجا بود که بین دو سه تا کتاب برای خرید تردید داشتم، بعد تصمیم گرفتم هر سه را بخرم و در نهایت فهمیدم بهترین کتابی که این روزها به آن نیاز دارم را چند ماه قبل خریده‌ام و چند صفحه‌ای از آن را خوانده‌ام و نیمه رها کرده‌ام!

کتاب در اپ طاقچه منتظرم بود. کتابی که این روزها به شدت به خواندنش نیاز دارم این است:

وقتی همه چیز فرو می‌پاشد” اثر: پما چودرون.

 

عصر

بیش از دو فصل از کتاب را قبلن خوانده بودم ولی از جزییاتش چیزی یادم نمانده بود.‌ چرا؟ چون زمان خواندن تمرکز کافی نداشتم.‌

از اول شروع به خواندن کردم. امیدوارم بتوانم با تمرکز و ذهنیت آرام‌تری به خواندن ادامه دهم. به خودم یک هفته زمان دادم تا کامل و با تمرکز بخوانمش.

قسمت‌هایی از کتاب” وقتی همه چیز فرو می‌پاشد”.

وقتی همه چیزفرو می‌پاشد و ما در آستانه‌ی جایی هستیم که چیزی از آن نمیدانیم بهترین تمرین برای ما این است که همان جا بمانیم و چیزی را تغییر ندهیم. سفر معنوی رسیدن به جایی عالی و معرکه نیست.

رینپوشه جواب داد که استادش همیشه او را ترغیب می‌کرده به جاهایی مثل  گورستان که از آن می‌ترسد برود و با پرداختن به چیزهایی که علاقه‌ای به آنها ندارد تجربه کسب کند.

لازمه‌ی سفر معنوی گذر از بیم و امید است. قدم گذاشتن به قلمرویی ناشناخته و حرکتی مستمر به سمت جلو. شاید مهمترین ویژگی بودن در راه معنوی فقط استمرار در حرکت باشد.  

هیچ وقت دیر نیست. آنچه تمرین مایتری را تا این حد متفاوت می‌کند اینست که با این تمرین ما سعی نمی‌کنیم مشکلی را حل کنیم. تلاش نمی‌کنیم از درد و رنج خلاص شویم یا آدم بهتری شویم. در واقع دست از کنترل اوضاع بر می‌داریم و اجازه می‌دهیم مفاهیم و پندارها به هم بریزند.  (مایتری، محبت بی‌قید و شرط نسبت به خود است.)

گاهی بدترین آدم دنیا کسی است که دارد پیر می‌شود و احساس می‌کند زندگی‌اش را هدر داده است. گاهی اوقات دختر جوانی است که قصد خودکشی دارد و کمک می‌خواهد. کسانیکه خودشان را در چنین شرایط سختی قرار می‌دهند، در هر سن و سالی و با هر شکل و شمایلی و رنگ پوستی که هستند، وجه اشتراک این آدمها اینست که نسبت به خود محبتی بی قید و شرط ندارند. 

به درون می‌روم. در خودم عمیق می‌شوم، ساعتها!

با خودم زمزمه می‌کنم: محبت بی‌قید و شرط نسبت به خود؟!

_بله، در این مورد ضعف دارم.

شناخت و پذیرش ضعف‌های خود اولین گام به سوی بهبود و تغییر است. برنامه‌هایم را در ذهنم مرتب می‌کنم، آیا واقعن نباید کاری کنم؟ نباید چیزی را تغییر دهم؟!

شاید بهترین کار رها کردن این وضعیت باشد، رها کردن به حال خود؛ سپس پرداختن به فعالیتهای روزمره و زندگی‌کردن! زندگی عادی.