بله داشتم می‌گفتم، خدا این مرد را کنار من قرار داده که وقتی به ته خط می‌رسم، بی‌درنگ نسخه‌ای بپیچد، که حس کنم چه قدر توانگرم.

امروز باور کرده‌ام که معجزه هنوز وجود دارد، اما نه از جنس آن معجزه‌هایی که در داستانها و کتابهای مذهبی و درسی مدرسه بودند؛ نه، معجزه‌ای که با عمیق شدن در تارو پود زندگی‌ام به آن آگاه شده‌ام.

معجزه‌ی زندگی من مردی‌ست که کنارم است، مردی که گاهی در سکوت‌های طولانی من شریک می‌شود. ما کنار هم در سکوت معنای مشترکی برای زندگی می‌بافیم.

وقتی که تاب بلند شدن از جایم را ندارم این مرد چای می‌ریزد و می‌آید کنارم می‌نشیند و از امید می‌گوید، کلامش شفا دهنده است!

روزهایی هم هست که دلم می‌خواهد کنج اتاقم در تاریکی مچاله شوم، این مرد شال و کلاه می‌کند و مقابلم می‌ایستد و می‌گوید:《هوا برای قدم زدن عالیست .》و تمام تلاشش را می‌کند تا از روی تخت خوابم کَنده شوم.

باری، این مرد مهربان است. اگر حضورش معجزه نیست، پس چیست؟