در لحظه‌ام، سبک!

اکنون حضور دارم. صداهایی خفیف را چند ثانیه یکبار از پنجره‌ی رو به خیابان می‌شنوم، اما انرژی دلچسبی که در وجودم در گردش است مرا وصل نگه می‌دارد. صدای بال کبوتری را می‌شنوم که روی هره‌ی پنجره می‌نشیند. صدای عبور ماشین‌ها از خیابان و دوباره صدای بال کبوتر که دور می‌شود.‌ صدای قل‌قل آب توی کتری و…

در لحظه‌ام! رها از هر نگرانی! شوری درونم می‌جوشد، آشناست.‌سالها پیش این شور را تجربه کرده‌ام؛ رهایی، هیجان و شادی و سرخوشی دوران بلوغ!

نا خودآگاه لبخندی بر لبانم می‌نشیند و کف دستهایم را بر بازوانم می‌کشم، احساس می‌کنم  کودکی شادم.

سرم را روی یک شانه خم می‌کنم و چشمانم را می‌بندم.

در لحظه‌ام! در گوشه‌ی خانه‌ام نشسته‌ام، گویی جهان از حرکت ایستاده و مرا نظاره می‌کند. مرا که در آغوش خویشم!

می‌دانی؟! وقتی این چنین خویش را در آغوش بگیری و همچون کودکی نوازشش کنی دیگر نمی‌توانی این کودک دوست داشتنی را به دست هر کسی بسپری. تو او را نوازش می‌کنی، شفا می‌دهی، پس نمی‌توانی به راحتی او را به دست کسانی بسپاری که زخمی به قلبش می‌زنند و رد می‌شوند!

عشق این گونه است. تو هیچ‌گاه فرزندت را به کسی نمی‌سپاری که به او آسیب می‌رساند، پس چرا باید خودت را در جمع افرادی قرار دهی که با زبانشان زخم می‌ زنند؟!

عشق مراقبت از خویش است. مراقبت از قلبت.

آیا پیش آمده که جواهرات با ارزشت را جلوی دید و دسترس همگان بگذاری؟ آیا قلبت ارزش کمتری نسبت به جواهراتت دارد؟ چرا از قلبت در ارتباط با افراد سَمی مراقبت نمی‌کنی؟!

در لحظه‌ام! در عشق با خویش و رها از ترس و نگرانی!

حس لیاقت‌، دوست‌ داشته‌شدن و ارزشمندی پاداشی‌ست که از حضور در لحظه می‌گیرم.