فکر کنم موندن زیاد در رنج برای ما اینقدر عادی شده که اگه بخندیم و خوشحال باشیم تعجب میکنیم.

من پذیرفتم که شادی و خوشحالی فقط یک بخش خیلی خیلی کوچیک توی زندگی هستن.

بخش بزرگی از زندگی اختصاص داده میشه به برخاستن، حرکت کردن، گاهی از این شاخه به آن شاخه پریدن و گاهی به هیچی نرسیدن اما  ادامه دادن.

خوبه که وسط این شلوغیا فرصتی بذاریم برای: اندیشه‌کردن، درک کردن ، نوشتن از خود و دغدغه‌ها و شکست خوردن، زمین خوردن و امید داشتن. با امید به اینکه بالاخره درلابلای روزای کِدِر و خاکستری و درهم برهم و ملال آور، گهگاهی یه چیزایی به دست میاریم؛ شاید خیلی کوچیک باشن، اونقدر کوچیک که اصلن به چشم نیان و کسی متوجه اونها نشه و یه وقتایی هم چیزایی به دست میاریم که با چشم سر قابل دیدن نیست .‌چیزهایی از جنس نور و آگاهی.

شاید حالا حالاها باید بدویم و حرص بخوریم که ای داد دیر شد و همه به مقصد رسیدن و همه به دست آوردن و همه پله‌های ترقی رو رفتن بالا و ما موندیم! اما واقعیت اینه: یک میوه‌ی کال که روی درخته اگه چیده بشه اصلن قابل استفاده نیست و احتمالن دور انداخته میشه.‌ اینو به خودم بارها گفتم: هر چیزی یه وقتی داره، زمانی داره. میوه‌ی روی درخت هم زمانش که برسه، اگه اونو نچینیم، از شاخه‌ش جدا میشه.

یک روزی مهمترین دغدغه‌ی زندگیم رشد فردی بود، وقتی در مسیرش افتادم اولش حواسم نبود و زیاد غُر می‌زدم، وقتی زمان گذشت کم‌کم آگاهیم اومد بالا و بالاتر و بعد فهمیدم که خودم خواسته بودم. خودم رشد رو فراخوانده بودم اما یادم رفته بود که رشد در خوشی و شادی و امنیت و ثابت موندن اتفاق نمی‌افته!

الان میگم ما چاره‌ای نداریم، باید پیش بریم ادامه بدیم و یکجا نشینیم. ما ساخته شدیم برای پیش‌رفتن و ننشستن!