ویدیویی از صحبتهای مجتبی شکوری در آپارات دیدم با عنوان: “در ستایش سرگردانی”؛ فوقالعاده بود. هر چند بخشهایی از آن را در برنامهی کتاب باز هم دیده بودم اما این سه قسمت در کنار هم بینش تازهای به من داد.
گاهی یک سخنرانی یا یک کتاب وزن آگاهی فرد را افزایش میدهد؛ آدم فکر میکند پس از دیدن و شنیدن داستان این آدمها چیزی به او اضافه میشود، شاید اغراق باشد اما آدم احساس میکند پس از شنیدن و درک این داستانهای واقعی به غنای درونی میرسد، عمیقتر میشود.
امروز با خودم فکر کردم: چه قدر خوب است که ما این آدمها را داریم که برایمان از خودشان، دغدغهها و سرگردانی و شکستهایشان میگویند، از لحظههایی میگویند که امیدواری به نظر دشوار میآید اما ادامه میدهند.
به نظرم پویایی و استمرار در مواقعی که هیچ نقطهی روشنی نیست، خودِ شجاعت است.
به گذشته که فکر میکنم به حماقت آن روزهایم میخندم، به روزهایی فکر میکنم که هیچ دغدغهای جز کارهای روزمره و گردش و دیدوبازدید و خرید نداشتم، یک زندگی آرام، امن بدون هیچ چالش و رشدی! همینقدر ملال آور!
بله، یک دهه قبل در چنین وضعیتی بودم اما امروز این کارها کم اهمیتترین و بیارزشترین کارها هستند و در لیست اولویتهایم جایی ندارند، زیرا دغدغههایم آنقدر بزرگ شدهاند که مجبور میشوم، ساعتها گوشهای بنشینم و کتاب بخوانم، پادکست گوش دهم، فکر کنم، بنویسم، تحلیل کنم و در آخر به هیچ نتیجهای هم نرسم! بعضی روزها عجیب با جناب شکوری همزاد پنداری میکنم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم در مییابم که گاهی یک زندگی ملالآور هم چیز بدی نیست، آدم را به جاهایی میرساند که انگار با پُتک بر سرش میکوبند و مجبورش میکنند تغییر مسیر دهد. البته که آدم باید آگاه باشد و دلیل پتک کوبیدن را بفهمد و گرنه با بیراهه رفتن به ته دره سقوط میکند.
این روزها را بسیار دوست دارم، چون باعث شدهاند به خودم نزدیکتر شوم، شفقت به خود را یاد بگیرم و با نزدیکانم ارتباط بهتر با همدلی و درک بیشتری داشته باشم و پیش بروم و با سرگردانی ادامه دهم.