در امتداد روجی به سوی چایخانه قدم می‌زنم. همان طور که به جایی که مراسم انتظارم را می‌کشد نزدیک‌تر می‌شوم مسیر باریک‌تر می‌شود. همچنان‌که راهم را می‌پیمایم، چیزی درونم تغییر می‌کند.

همچنان‌ در این جهانم، اما در آن واحد

احساس می‌کنم رهسپار مکانی هستم که در دوردست‌هاست، اما به دلم نزدیک است.

وقتی بالاخره می‌رسم و کفش‌هایم را درمی‌آورم دیگر همان آدم قبلی نیستم که در امتداد روجی شروع به قدم زدن کرد.

نوبوئو سوزوکی 

پاراگراف بالا قسمتی از کتاب وابی‌ سابی: هنر کامل نبودن است. وقتی این پاراگراف را می‌خواندم حس کردم نویسنده از درون من با خبر است. به طرز حیرت آوری روی تک‌تک واژه‌ها مکث کردم و این قسمت را چند بار خواندم. شگفت انگیز است، انگار آدمها به هم متصل‌اند. انگار احساساتی که من در حال تجربه کردن آن هستم توسط افراد دیگری با هزاران کیلومتر فاصله نیز تجربه شده است.

پس از خواندن این فصلِ کتاب احساس آرامش عمیقی را تجربه می‌کنم. احساس می‌کنم در جای درستی قرار دارم و این حس، به آسودگی خاطر و عزت‌نفسم کمک می‌کند.