شاهین کلانتری در یکی از یادداشت‌هایش نوشته بود:

انتظار فلجم می‌کند؛ حتا پست‌ترین نوع انتظار، از جمله، انتظار رسیدن پیتزا. فقط وقتی منتظر نباشم می‌توانم به کارهایم بپردازم.
باید از هر نوع انتظاری بگریزم، هیجانش به زجرش نمی‌ارزد. 

وقتی این نوشته‌ی کوتاه را می‌خواندم با خودم فکر کردم چه قدر احساسات آدمها به هم شبیه‌اند!

یاد این جمله‌ی ایمان افتادم؛ “ما به هم وصلیم!”

دلم می‌خواست شاهین روبرویم بود و به او می‌گفتم: من هم با انتظاری طولانی فلج شده‌ام، روزهایی هست که حس می‌کنم در غُل و زنجیرم؛ اما صدایی در من می‌گوید: واقعن مرز تو اینجاست؟! این تویی؟! آن همه ادعا کجا رفت؟ بلند شو و خودت رو جمع و جور کن!

 

تا قبل از اینکه یادداشت شاهین را بخوانم همیشه خودم را به خاطر این سستیِ حاصل از انتظار سرزنش کرده‌ام. با این‌حال در تمام این مدت سعی کرده‌ام از نوشتن، یادگیری و انتشار دور نیفتم. شعارم خطاب به خودم طی  سه سال انتظار این است: 《در هر صورتی باید ادامه دهی.》و ادامه می‌دهم و یاد می‌گیرم. می‌خوانم. پُر می‌شوم و منتشر می‌کنم، مثل همه‌ی آدمها کارهای روزانه و روزمرگی دارم و در کنار همه‌ی اینها منتظرم.

گاهی پُر از ابهامم؛ اما این روزها حسی متفاوت دارم. حسی غریب قلبم را سرشار از امید و اطمینان می‌کند.

وقتی به در بسته می‌خورم با خودم می‌گویم حتمن راه دیگری وجود دارد و بعد فکر می‌کنم. می‌نویسم. پادکست‌هایی گوش می‌دهم. یاد حرف دوست و مربی ورزشی‌ سالی حاج‌حسینی می‌افتم که می‌گفت: از هیچ درِ بسته‌ای تا رَد نشده‌ایم، نگذریم. و این جمله به من سختکوشی، تداوم و صبر را گوشزد می‌کند.‌

من هم سعی می‌کنم گاهی از انتظار بگریزم؛ چند جلد کتاب جدید می‌خرم، مسیری متفاوت برای پیاده‌روی انتخاب می‌کنم، دکوراسیون خانه را تغییر می‌دهم و در کنار همه‌ی اینها می‌نویسم و می‌نویسم. چه قدر خوب است که می‌نویسم.