همه‌ی ما در طول زندگی‌مان بارها به مناسبت‌های مختلف جشن‌های کوچک، بزرگ و دورهمی‌های دوستانه‌ای برگزار کرده‌ایم.

سالگرد تولد، جشن‌ پایانی تحصیلات، سالگرد ازدواج، خلاصه به مناسبت‌های مختلفی جشن و مهمانی ترتیب داده‌ایم.

امروز موضوع جالبی فکرم را به خود مشغول کرد. مثلن در مورد خودم، هیچوقت برای تلاش‌هایم، کارهایی که برای تغییر ذهنم، افکارم و زندگی‌ام انجام داده‌ام و موفق شده‌ام، چرا جشنی برگزار نکردم؟!

چرا وقتی ده کیلو وزنم کم شد برای خودم جشن نگرفتم؟

چرا وقتی موفق شدم  به روابط سمی خاتمه دهم، به خودم پاداش ندادم؟‌

چرا وقتی کتابم چاپ شد، جشن کوچکی در خانه‌ام برگزار نکردم؟

چرا وقتی موفق شدم به مدت چهار ماه سی و پنج نفر را کوچ کنم تا توانایی‌های خود را بشناسند و به موفقیت برسند، ارزش خودم را نادیده گرفتم؟

چرا وقتی با رفتار و تاثیرگذاری کلامم و برنامه‌ریزی توانستم فرزندم را از عادت‌های مخربش دور کنم و به سمت اهداف سودمند سوق دهم و موفق شدم، به‌مناسبت پیروزی‌مان سور ندادم؟

چرا وقتی با تمام زخم‌هایی که خوردم، توانستم ببخشم و دوباره مهر بورزم، وجودم را ارج نگذاشتم و از خودم قدردانی نکردم؟

چرا وقتی با مطالعه، یادگیری و گفتگو موفق شدم روابط شخصی‌ام را بهبود دهم و تقویت کنم، به خودم هدیه‌ای ندادم؟

چرا وقتی با شجاعت به اشتباهم اعتراف کردم و از دوباره ساختن گفتم، برای خودم کف نزدم؟

تولد هر ساله تکرار می‌شود و من هیچ سالی در روز تولدم خوشحال نبوده‌ام.زیرا فکر می‌کنم تولد اتفاق خاصی نیست که نیاز به جشن و تبریک داشته باشد.

هنر آن است که بتوانم تغییری ناب و عظیم در زندگی‌ام ایجاد کنم و روزهایم را سرشار از معنی و خُرمی کنم، مثل اینکه سبز شوم و بینشی جدید، روحیه‌ای تازه و درک متفاوتی از زندگی نصیبم شود.

امروز فهمیدم دیگر نیازی نیست تا هر سال روز تولدم را جشن بگیرم؛ تحولات بی‌نظیری که هر از گاهی در تفکرم رُخ می‌دهد و در زندگی‌ام نمود می‌یابد بهانه‌ای برای جشن گرفتن هستند.