ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده‌اند. قطره‌ها ریز و ریزتر شده از سقف کبود فرو می‌ریزند. بیش از یکساعت است که در ماشین نشسته‌ام و منتظرم تا کلاس آوا تمام شود. همیشه دفتری برای نوشتن و دو سه جلد کتاب برای خواندن در مواقعی که باید در ماشین منتظر بشینم، دارم.

امروز اما، نه حس خواندن دارم و نه رغبتی به نوشتن. امروز روز دیگریست!

گویی این زمان تحفه‌ایست برای تفکر، تفکری عمیق!

به دغدغه‌هایی فکر می‌کنم که طی دوسال گذشته هر روز انرژی فکر و ذهنم را درگیرش کرده‌ام و هنوز هم در حال دست و پنجه نرم‌کردن با بزرگترین چالش زندگی‌ام_ تا امروز_ بوده‌ام.

اسمش را چالش می‌گذارم چون معتقدم چالش‌ها در دلِ خود آگاهی و درسهای عمیقی دارند. با عبور از هر چالش مرحله‌ای از مراحل رشد را پشت سر می‌گذاریم.‌

طی دو سال گذشته هر لحظه و هر روزم را با چالش مهم زندگی‌ام آغاز کرده ام و برای عبور از موانع و دشواری‌ها‌ی متعدد راه و چاره اندیشیده‌ام، با اهالی خانه گفتگو کرده‌ام و هر بار به بن بست خورده‌ایم!

امروز اما… روز دیگریست!

گویی قطره‌های ریز باران که بر شیشه‌ی ماشین فرود می‌آیند، پیامی نوین را که از قلبم بر آمده برایم می‌فرستند.

پیامی که سبب می‌شود دستم را به سمت کیفم ببرم و دفترم را بیرون بکشم و سریع شروع به نوشتن کنم. هنوز یک صفحه تمام نشده که پیام رها‌کردن را می‌گیرم!

من قبلن درباره‌ی رها‌کردن چند مطلب نوشته‌ام. در زندگی مواردی بوده که تصمیم گرفتم رها کنم و اتفاقن در زمان خود، تصمیمی درست و بجا بوده.

این بار اما رها‌کردن به نظر سخت می‌آید. برای چالشی که دو سال تمام هر روز با برنامه‌ریزی، مطالعه، جستجو، گفتگو‌، هزینه‌‌های مالی و روحی در آن حل شده‌ام، اما تقریبن به نتیجه‌‌‌ی مطلوب نرسیده، اینجا به نظر رها کردن سخت است!

من بارها و بارها در گفتگو با دوستان محتوانویس درباره تداوم در مسیر موفقیت ساعتها حرف برای گفتن داشته‌ام، امروز اما چالش من محتوا نیست، امروز محتوا در مقابل این چالش مثل ذره‌ای کوچک در مقابل کوه است! کوهی که باید از آن بالا رفت و قله‌اش را فتح کرد.

از خودم می‌پرسم: 《بیتا، کم آوردی؟》

دلم می‌خواهد بگویم: 《 نه، اصلن》

اما…. سکوت می‌کنم و بلافاصله و بدون وقفه شروع به نوشتن می‌کنم. می‌پرسم و پاسخ می‌دهم.صفحه‌ی دوم هم پُر می‌شود. یک لحظه دست از نوشتن می‌کشم و…

راستش تمام این دوسال هر از گاهی به این نقطه می‌رسیدم اما هر بار آن را نادیده می‌گرفتم. من پیامی را که از سوی قلبم می‌رسید، نشنیده می‌گرفتم و اقداماتی که برای پیشبرد هدف انجام می‌دادم از روی ترس و عجله بود!

رهایش کن!

در طول زندگی‌ام وقتی با مشکلی روبرو می‌شوم نوشتن و پرسش و پاسخ از خودم همیشه الهام‌بخش بوده.

قبلن هم در مسائل و چالش‌های متفاوت زندگی پیام رها‌کردن را از میان نوشته‌هایم گرفته بودم، و وقتی با وجود دشواری رها‌کرده بودم، اتفاقات شگفت‌انگیزی انتظارم را می‌کشید.

این بار اما رها‌کردن دشوار است. شاید به تعبیر برخی افراد بی‌رحمی محسوب شود، چون باید فرزندم را که در این مسیر همراهی‌ کرده‌ام، رها کنم.

رها کردن نه از آن جهت که بیخیال ادامه‌ی مسیر شویم؛ اینکه در نقش یک‌ مادر بپذیرم تا اینجا با فرزندم آمده‌ام، آموزشهای لازم را کسب کرده، با سختی‌های مسیر آشنا شده و ساعتها با هم مشورت کرده‌ایم؛ امروز دیگر چیزی برای ارائه ندارم، اکنون زمان آن فرا رسیده که دستش را رها‌کنم و اجازه دهم به تنهایی بدون پیگیری و نظارت من آزمون و خطا کند، او اکنون آنچه می‌باید بیاموزد، آموخته و حالا باید تجربه کند، تجربه هزینه دارد. می‌دانم مسیر سخت‌تر می‌شود اما انتخاب می‌کنم که رهایش کنم و کنار بنشینم و مشاهده کنم. بدون نگرانی، بدون تذکر و راهنمایی اجازه دهم بار دیگر بشکند و این بار به تنهایی بدون نیاز به من شکستگی‌هایش را بند بزند.

رشد آنجا اتفاق می‌افتد که نگاهی به اطراف می‌اندازیم و به جز خود کسی را نمی‌بینیم. آنجا که در می‌یابیم ما کامل نیستیم، پُر از ندانستن و ترسیم، اما برای ادامه دادن کافی هستیم. پس ادامه می‌دهیم.