از اواسط آبان ماه سال جاری تا امروز که این مطلب را مینویسم (حدود سه ماه) بدون حجاب اجباری بیرون میروم.
در این مدت حرفی نشنیدهام که این حرکتم را تایید یا رد کند.
امروز که از یک سوپر مارکت محلی در حال خرید بودم، وقتی سمت صندوق رفتم؛ خانم میانسالی که او هم خرید کرده و جلوتر از من ایستاده بود؛ برگشت و با صدایی بلندتر از معمول رو به من گفت: 《خانم! من سر تعظیم به شما فرود میآورم؛ شما نمونهی شجاعت و کرامت یک انسان واقعی هستید.》
لبخند کمرنگی زدم و زیر لب گفتم: خواهش میکنم.
اجناسی که دستم بود را روی میز کنار صندوق گذاشتم و به سمت یخچال رفتم تا چیزی بردارم.حرف آن خانم تشویق و تایید کار من بود اما نمیدانم چرا یک لحظه حسی عجیب به من دست داد؛ ناخرسندی !
حس کردم تا آن لحظه چند نفری که در مغازه بودند، حواسشان به من نبود ولی بعد از حرف آن خانم گویی همه نگاهها به سوی من برگشت. نمیدانم شاید این حس من بود! هر چه بود آن لحظه خوشایند نبود!
دوباره به سمت صندوق برگشتم خانم میانسال داشت با فروشنده شوخی میکرد، روی تاریخ مصرف و قیمت بعضی اجناس با هم بگو بخند راه انداخته بودند.
خانم میانسال رو به من گفت:《 فکر کنم شما از حرف من خوشت نیامد؟ انگار ناراحت شدی!
چون چهرهات بعد از حرفم خیلی جدی شد! ولی من حقیقت را گفتم شما شجاع و زیبا هستی.》
دوباره لبخند زدم و گفتم :《 ممنونم. نه ، ناراحت نشدم》_راست میگفتم؟!
آن لحظه نمیدانستم چه جوابی باید بدهم. کمی گیج شدم.
ماهها قبل وقتی تصمیم گرفتم حجاب را کنار بگذارم با خودم گفتم :《 اگر روزی یکنفر_ خودسر_ در خیابان یا مکانهای عمومی اعتراضی به این حرکت من بکند و مرا تهدید کند و یا بی احترامی کند و به حجاب اجبارم کند، چه رفتاری باید داشته باشم؟》
یادم میآید آن روز پس از کمی فکر کردن تصمیم گرفتم اگر در چنین موقعیتی قرار بگیرم وانمود میکنم حرف طرف را نشنیدهام. چون معتقدم کسی که شرایط مردم را درک میکند هیچگاه به خودش اجازه نمیدهد با تذکر حجاب برای بدن شخص دیگری تعیین تکلیف کند! و بدیهیات را نادیده بگیرد.
اما امروز مسئله چیز دیگری بود. امروز آن خانم حرکت مرا تایید کرد و من چون انتظار نداشتم تایید بگیرم آن لحظه نمیدانستم باید چه عکسالعملی داشته باشم.
خانم خوشسروزبانی بود و زمانی که با فروشنده که مرد جوانی بود شوخی میکرد من فقط شنونده بودم بدون هیچ عکسالعمل یا حرفی!
کمی بعد قبل از اینکه از مغازه بیرون بیایم رو به او گفتم: از حرفتان ناراحت نشدم. شما هم بسیار زیبا هستید. ( چرا این حرف زدم؟ شاید میخواستم نشان دهم از حرفش ناراحت نشدهام. یا میخواستم بگویم تو هم میتوانی بدون حجاب اجباری بیرون بیایی! شاید هم میخواستم حس خوبی به او ببخشم.)
شال بافت شکلاتی رنگش را از روی سرش عقب کشید و گفت: نه موهای من زشته! ببین جلو سرم کم پشته همش ریخته.
موهایش یکدست سفید بود و جلوی سرش کم مو؛ طوریکه کفِ سرش پیدا بود. اما بنظر من چشمها و پوست زیبایی داشت.
درراه برگشت با خودم فکر کردم چرا همان لحظهی اول که از من تمجید کرد پاسخ بهتری ندادم؟!
فکر میکنم، این کنش برایم غیرمنتظره بود. اینکه خانمی که او را نمیشناختم شجاعت، کرامت و انسان واقعی بودن را به من نسبت داده بود، برایم غیرمنتظره و البته کمیاغراقآمیز بود. زیرا از نظر من شجاعت زیبندهی کسانیست که مقابل گلوله ایستادهاند. و کرامت و انسانیت ویژهی آن جوانمرد است درحبس، فرهاد، پوست بر استخوان!
به خانه که رسیدم تازه فهمیدم چرا تعریف و تمجید آن خانم به دلم ننشست و اتفاقن کمی غمگینم کرد. از حالت چهرهام متوجه شده بود که این تعاریف به مذاقم خوش نیامد. اما من آن لحظه فکر کردم، احساسم و واکنشم به خاطر غیر منتظره بودن تمجیدها بود!
در لایههای عمیقترِ تفکرم واژههای شجاعت و انسانیت به برداشتن روسری ربطی ندارند.
چیزی که مرا غمگین میکند فاصلهای است که از این واژهها دارم. من از شجاعت بسیار دورم. برای همین است اگر کسی این واژه را به من نسبت دهد، احساس میکنم زیادهرویست و غمگین میشوم. شاید نوشتن کمی از غمم کم کند، شاید.
ثبت ديدگاه