یک

گاهی از عملکرد خودم راضی نیستم. احساس می‌کنم برخی گفتگوها مرا از خودم و برنامه‌هایم دور می‌کند.‌ به خودم می‌گویم: 《امروز به خاکی زدی، حواست باشد.》

اینطور مواقع می‌نویسم. اگر هاله‌ای از تردید ذهنم را پوشانده باشد باز هم می‌نویسم؛ آنقدر می‌نویسم که همه چیز برایم شفاف شود.

دو

امشب کار مزخرفی انجام دادم. خودم را با یکنفر مقایسه کردم. مقایسه، حتا اگر به اندازه‌ی یک فکر کوتاهِ گذرا باشد، سَمی و تخریب‌کننده است. درباره‌اش نوشتم و دلایل و چرایی‌اش را بررسی کردم و سرانجام به نقطه‌ی روشنی رسیدم. امشب برای هزارمین بار به این درک رسیدم که وقتی بن‌بست خوردم نگران نباشم من هنوز یک راه دارم و آن نوشتن است.‌ ندایی از درونم مرا به حرکت ترغیب می‌کند. دوباره بنویس!

 

سه

سرسختی یک‌ویژگی ناب است که فکر می‌کنم‌ در من وجود دارد و همچون فانوسی روشن است.‌ من از حرکت نمی‌ایستم حتی وقتی که نای ایستادن ندارم. گاهی از نیمه شب گذشته و چشمانم به زور باز می‌شوند اما انگشتانم برروی صفحه کیبورد در حال دویدن‌اند. به خودم قول داده‌ام هیچگاه نا امید نشوم و ادامه دهم؛ نتیجه مهم نیست. پویایی مهم است و پویایی قطعن به شادکامی می‌انجامد. همه‌ی اینها به خاطر ویژگی 《سرسختی》 است.‌

راستی، اگر نمی‌نوشتم از کجا می‌دانستم 《سرسختی》 در من وجود دارد!