پس از پایان دورهی خودشناسی من تکلیفم را که خلاصهی دوره به شکل متنی بلند بود به کلاس ارائه دادم.
یکنفر در خصوصی از من پرسید: چگونه به این مرحله رسیدی ؟ او کمک میخواست.
من پاسخم را در دو فایل صوتی برایش فرستادم و چیکدهای از آن را در زیر مینویسم.
وقتی پردهای تاریک که روانت را پوشانده کنار میزنی،
وقتی دریچهی قلبت راباز میکنی و از رنجشات مینویسی!
وقتی سوالهای بنیادین از خودت میپرسی و خود را زیر ذرهبین میبری و تاریکیها را میبینی! و البته با شجاعت میپذیری!
وقتی در دفترت مینویسی چرا…. و بعد ساعتها به آن سوال فکر میکنی و دربارهاش مینویسی تا درکش کنی!
وقتی بالبخند برای بقیه از روزهایی میگویی که سطحی فکر میکردی و مبتذل مینوشتی!
وقتی میفهمی کسی که باید تغییر کند اول “خودت” هستی و تلاشی برای تغییر دیگران نمیکنی!
وقتی قضاوت شدن برایت بیاهمیت میشود و خود را با کاستیها و فزونیها، ضعفها و قوتها به دیگران معرفی میکنی!
یعنی آگاهیات کمی، فقط کمی بالاتر آمده، خودت را بهتر شناختهای! هر چند من تازه در ابتدای راهم.
با خودم فکر میکنم اگر نمیرنجیدم، اگر افتضاح نمینوشتم، اگر اشتباه نمیکردم، امروز کجا بودم ؟!
ثبت ديدگاه