وقتی صحبت از آگاهی میشود اغلب افراد خود را آگاه میدانند، ژست میگیرند و خُرده اطلاعات کممایهشان را توی صورت طرفمقابل استفراغ میکنند.
هر چه در مسیر خودشناسی پیش میروم بیشتر متوجه ناآگاهی خودم میشوم.
نکتهی جالب توجه اینجاست وقتی به ناآگاهی خودم اعتراف میکنم همان آدمها با خرده اطلاعاتِ دست و پا شکستهشان میگویند:
بله، من میدانستم روزی خودت میفهمی! یا میگویند:
من که بهت گفته بودم!
بعد ژست آدمهای همهچیز دان به خود میگیرند.
هر چه درجهی آگاهیمان بیشتر میشود، افتادهتر میشویم، دیگر سعی نمیکنیم کسی را سرزنش کنیم.
دیگر از حرفهایی که از سر ناآگاهی زده میشوند نمیرنجیم، زیرا اگر دانشآموز واقعی این مسیر باشیم فراموش نمیکنیم که ما هم روزی در جایگاه افرادی بودهایم که با سرزنش دیگری ژست آگاهان را به خود گرفتهایم و حالا قرار است سالها جادهی آگاهی را بپیماییم.
در بستر آگاهی یاد میگیری مهم نیست چقدر راجعبهتو پَرت میگویند، میشنوی و رد میشوی.
در بستر آگاهی روی چیزهایی عمیق میشوی که اصلیترینها در زندگیات هستند.
در بستر آگاهی یاد میگیری حتی بهترین و عالیترین عادتها هم وقتی به دام تکرار میافتند، اثر اولیه و ارزشمند خود را از دست میدهند.
برای بهترین عادتها هم همیشه تغییر مسیر لازماست. حتا ماندنِ زیاد در خوشی و شادی هم روزمرگی و رکود به دنبال دارد.
حالا که در حال نوشتن این سطرها هستم در پایینترین سطح آگاهی خود قرار دارم. من خیلی چیزهانمیدانم. اما یک چیز را خوب میدانم:
“من نا آگاهم.”
۱۲_اسفند_۱۴۰۰
ثبت ديدگاه