یک
دوستی دارم که چهل و چند سال از عمرش میگذرد مجرد است و در یک اداره دولتی کار میکند؛ دغدغهی اجاره خانه ندارد چون خانه دارد. رانندگی میکند و سالی چند بار با تورهای گردشگری و دوستانش به سفر میرود.
روزی از بیهودگی و پوچی زندگی برایم گفت. تعجب کردم! گفتم: تو که خدا را شکر خیلی فعالی. تمام روزهای هفتهات با کار و کلاسهای طراحی و باشگاه رفتن و سفرهای متعدد پُر شده است.
در جوابم گفت: همهی این کارها را انجام میدهم اما در نهایت با خودم میگویم : خب، که چی بشه؟! احساس میکنم دور خودم میچرخم.
دو
یکی از آشنایان عکسی برایم فرستاد و بلافاصله نوشت اینو میشناسی؟
در نگاه اول نشناختم. گفتم : نه. عکس را از صفحه اینستاگرام آن شخص اسکرین شات گرفته بود. از روی اسمش شناختمش!
دوست دوران کودکی و نوجوانیام بود. اما حالا به مدد عملهای زیبایی و جراحیهای متعددی که روی بدن و صورتش انجام داده بود، ظاهرش زمین تا آسمان فرق کرده بود و در صنعت مدلینگ در کشورهای اروپایی فعالیت میکرد.
کسیکه عکس را برایم فرستاد گفت: خوشبحالش، چه خوشبخته!
سه
نوجوان که بودم در مراسمهای عروسی آن مرحله که یک نفر را انتخاب میکردند تا ظرف عسل را مقابل عروس و داماد بگیرد و به رسم شیرینکردن زندگی، عروس و داماد عسل به دهان هم بگذارند، معمولا خانمی انتخاب میشد که خوشبخت باشد(!). نکتهی جالبی که همان سالها هم برای من قابل تامل بود اینکه خانمهایی انتخاب میشدند که شوهران پولداری داشتند! اما وقتی خوب به رفتارشان با هم دقت میکردم، پر از تحقیر و طعنه و خُرد شدن بود!
خوشبختی برای هر کس معنای متفاوتی دارد. همین حالا که این متن را مینویسم، آرامش خانه، گرمای شوفاژ، و یک چای داغ قندپهلو اوج خوشبختی من است. لذتی سرشار که تا عمق وجودم میدود و من هر روز بخاطر این حس ناب خدا را سپاس میگویم.
ثبت ديدگاه