وقتی کلمهی افسرده و یا افسردگی به گوشمان میخورد، در ذهنمان فردی مجسم میشود غمگین، که گوشهای کز کرده و زانوی غم بغل گرفته است.
افسردگی کلمهای است که همه از آن فرار میکنند، حتی آنهایی که تجربهاش کردهاند، نظر بد و منفی دربارهاش دارند.
در چند روز گذشته حالاتی را تجربه کردم که بنظر خودم چیزی شبیه افسردگی بود. راستش را بخواهید از این وضعیت و احساسی که داشتم بیزار بودم. دلم میخواست به روحیهی قبل برگردم. موزیک شاد گوش بدهم. بنویسم و بخوانم.برای دوستان فایلهای صوتی پر کنم و بفرستم و مثل قبل فعال و پرانرژی باشم.
همین حالا که دارم این کلمات را تایپ میکنم، احساس میکنم افسردگی کناری نشسته و به من پوزخند میزند!
افسردگی تیره است. رنگش چیزی بین سیاه و خاکستری است. گاهی رگههایی بسیار ظریف از خردلی تیره میان صفحهی سیاه جولان میدهد. بُغضی دردناک گلویت را میفشارد و لحظاتی هست که نفست درسینه حبس میشود.
در افسردگی هیچ چیز برایت جالب، جذاب و یا دلنشین نیست. برای من که هر روز مینوشتم، نوشتن تبدیل به فعالیتی پوچ و بیمعنی شد.
وقتی پروندهی نوشتنم را در ذهن مرور میکردم به فعالیتهایی که طی سال گذشته داشتم، پوزخند میزدم. دوسه شب یکبار به هر ضرب و زوری بود پستی در سایت منتشر میکردم اما اینکار تاثیری در حالم نداشت.
این روزها مسئولیتم در خانه کمی بیشتر شده و ذهنم به همه جا سَرَک میکشد. تمرکز، تمرکز ندارم و همین مسئله باعث شده رضایت کافی از خودم نداشته باشم.
عدم رضایت از خود احساسی است که این روزها بیش از همیشه تجربهاش میکنم. شاید دلیلش پسرفتی باشد که در کار و نوشتنم وجود دارد.
انواع مشغلههایی که فکرم را درگیر کرده و ایستادن در یکجا تنشی است که پیش از این هم کماکان تجربهاش کرده بودم، اما این بار به شکلی متفاوت مرا در خود فرو برده است. نشستن به مدت طولانی در یکجا و فکر کردن.
ابتدا فکر کردم افسرده شدهام اما با کمی جستجو فهمیدم، احساساتی که در حال تجربهشان هستم را هر نویسندهای در زندگی هر از گاهی تجربه میکند.
ما در عصری زندگی میکنیم که موبایل و شبکههای اجتماعی جزئی جدایی ناپذیر از ما هستند. من از اینکه کمتر سراغ این شبکهها میروم و از نوشتن و انتشار فاصله گرفتهام نگران شدم. نگران از اینکه نکند از نوشتن دور افتادهام و خلاقتیم به ته رسیده است!
من انتظارم را از خودم بالا بردهام، تصور میکردم هر روز باید سطرها و صفحهها بنویسم و بخوانم. با نوشتن روزی یک صفحه در دفتر احساس بدی را تجربه کردم. من بیش از پیش از خودم انتظار داشتم.
گاهی باید بگذاریم آنچه را خواندهایم در ذهنمان تهنشین شود. ساعتی بنشینیم و فقط فکر کنیم، به آنچه خواندهایم، تجربهکردهایم، نوشتهایم و یادگرفتهایم.
و بعد اتفاق درخشانی رخ میدهد. احساس میکنم بعد از این سکوت و تفکرعمیق آگاهی من به سطح بالاتری ارتقا یافته؛ در تمرینهای نوشتنم این رشد و عمق تفکرم آشکار است.
حالا به این نتیجه رسیدهام ذهن ما هر از گاهی به سکوت نیاز دارد، همانطور که جسم به تحرک و غذا ، همانطور که گیاه به نور و آب و هوا.
حالا دیگر مهم نیست، احساساتی را که در چند روز گذشته تجربه کردم از نوع افسردگی بود یا سکوت ذهن. حالا نگاهم به کلمهی افسردگی تغییر کرده، افسردگی را باید با تمام وجود درک کرد و پذیرفت و از طریق آن به دستاوردهای بینظیری رسید.
ثبت ديدگاه