سه روز پیش بود که برای انجام کاری به کرج رفتم. وسط روز وقفه‌ای در کارم افتاد و برای مشورت با یکی از اقوام که در کرج زندگی می‌کند ،تماس گرفتم و از آنجا که باید بسته‌ای را به او تحویل میدادم به در خانه‌شان رفتم. بخاطر کرونا قصد نداشتم به داخل خانه بروم و البته آنها نیز اصرار نکردند ،به دلیل اینکه خانم خانه به بیماری ام اس مبتلاست و ریسک ابتلا به کرونا در این افراد بالاست؛ در خیابان مقابل خانه‌شان با یکدیگر دیدار کردیم.

حدود ده ماهی میشد که آنها را ندیده بودم ،وقتی از خانه بیرون آمدند مجهز به ماسک و دستکش بودند. من هم با ماسک و فاصله‌ی چند متری از آنها ایستادم، اما در همان لحظه‌ی اول از دیدن‌شان یکه خوردم.

آنها به اندازه چند سال پیرتر شده بودند! خانم خانه میگفت: به خاطر بیماری‌ام (ام اس) از کرونا می‌ترسم. اغلب روزها گریه میکنم و ماههاست از پشت پنجره بیرون را تماشا میکنم.

حدود بیست دقیقه‌ای آنجا ایستادم و مشغول صحبت شدیم. با خودم فکر میکردم شیوع یک بیماری چقدر بر روی افراد مختلف تاثیرات متفاوتی دارد! او از دلمردگی و روزمرگیِ ناشی از شیوع کرونا میگفت، از اینکه چقدر این بیماری روی زندگی‌اش تاثیر نامطلوبی گذاشته و او همسر و فرزندش را غمگین و افسرده کرده است.

 

امروز باز هم به کرج رفتم. اواسط روز بود که او تماس گرفت و گفت: قبل از رفتنت بیا کارت دارم. باز هم به در خانه‌شان رفتم و بازهم مقابل خانه ایستادیم و حرف زدیم. در میان حرفهایمان چیزی توجهم را جلب کرد. او از سه روز قبل سر حال‌تر شده بود. پوستش شفاف‌تر شده بود و برقِ شادی در چشمهایش موج میزد. از ترس و لرزش در صدایش خبری نبود. وقتی میخواستم برگردم از ترشی و مربایی که خودش درست کرده بود به من داد. موقع خداحافظی چشمهایش می‌خندیدند.او پس از ماهها با یک نفر بیرون از خانه دیدار کرده بود. همین که در این چند روز دو بار یکدیگر را دیدیم و با فاصله از هم ایستادیم و حرف زدیم ،روحیه‌ی او چندین برابر بهتر شده بود.

در راه برگشت با خود فکر میکردم :چقدر آدمها به هم نیازمندند و چقدر وجودشان به هم امید و انرژی می‌بخشد.

 

مطالب بیشتر:

قدر دانی و تحسین|برقراری ارتباط موثر

باز هم وبلاگم را به روز می‌کنم 

عشقت به من آموخت…