شاید کمی عجیب باشد اما این تجربه من است؛ در جمع افرادی هستم که در کشور دیگری زندگی می‌کنند و بزرگترین دغدغه‌شان این است که آخر هفته در کدام رستوران یا کافیشاپ دور هم جمع شوند!

از صبح که از خواب بیدار می‌شوند تا شب که سرشان را روی بالش می‌گذرانند، دغدغه‌‌شان همین چیزهاست: رفتن به فروشگاههای مواد غذایی، انتخاب رنگ مو، سِت کردن لباس و کیف و کفش و تست کردن غذای فلان رستوان جدید و…

و البته گهگاهی به سفر هم می‌روند.

به حرفهایشان خوب گوش می‌دهم و در دل از خودم می‌پرسم: آیا تو این سبک زندگی را می‌پسندی؟!

در رفتارهایشان که عمیق می‌شوم، دلم نمی‌خواهد شبیه‌شان باشم.

با اینکه این روزها چالش‌ها و مسائل مختلفی تمام روز ذهنم را به خود درگیر کرده است اما احساس می‌کنم اندیشه‌ی آدمی زمانیکه مشغول یافتن راه حل‌هاست پویا و خلاق می‌شود.

روزمرگی پوچی به همراه می‌آورد و هیچ رشدی در بر ندارد. در حالیکه روزهای پر از اضطراب و دلشوره و نگرانی را پشت سر می‌گذرانم، با خودم فکر می‌کنم روزی که این چالش‌ها تمام شوند و گشایشی در زندگی‌ام رخ دهد، فردای آن روز چگونه از خواب بیدار می‌شوم؟! کل روز به چه کاری مشغول می‌شوم و روزهایم را چگونه سپری خواهم کرد؟!

روی دریایی مواج بالا و پایین می‌روم و قلبم هر لحظه تند و تندتر می‌تپد. گاهی غافلگیر می‌شوم، گاهی ناامید و گاهی امیدوار. می‌نویسم، گوش می‌دهم و تجربیات جدیدی به زندگی‌ام اضافه می‌کنم( امروز غزل ۱۵۲ حافظ را برای استاد عرفانم فرستادم و ایشان غزل را تفسیر و بررسی کرد)؛ باری در لابلای روزهای پریشان غزل خوانی هم می‌کنم و زندگی را از زوایای مختلف تجربه و تفسیر می‌کنم.‌