ارغوان سوم غربی

اینجا ارغوان سوم غربی است. کوچه‌ای که فقط هشت خانه در آن قرار دارد. چهار خانه سمت راست و چهارخانه سمت چپ. یک طرف به خیابان عریض چمران راه دارد و انتهای کوچه به خیابان تنگ و طولانیِ دانش. در خیابان دانش یک هنرستان دخترانه و دو دبستان دخترانه و پسرانه قرار دارد. اینجا کوچه‌ای‌ست که من هر روز یکساعتی‌ را_ وقتی در ماشین نشسته‌ام‌_ با خودم تنها می‌شوم. کوچه‌ای کوچک با چند درخت چنار بزرگ.

امروز پای هر چنار صدها برگِ خشکِ زرد و نارنجی نقش بر زمین شده بودند. کوچه‌ای آرام، کم‌تردد(به استثنای ساعت تعطیلی مدارس) و مکانی که می‌شود در ماشین نشست و ساعتی کتاب خواند و به پادکست‌ها گوش سپرد و در بعضی جملات عمیق شد.

همیشه دلم می‌خواست در مکانی آرام و دلنشین با چشم‌انداز طبیعت کتاب بخوانم، بنویسم و به پادکست گوش بدهم؛ به نظرم این فرصت خوبی است که به من هدیه داده شده، باید قدرش را بدانم.

گاهی جمله‌ای از کتاب یا پادکست تلنگری‌ست که مرا مبهوت می‌کند. کتاب را می‌بندم و فکر می‌کنم. همان لحظه دلم می‌خواهد درباره‌اش با کسی صحبت کنم.‌ وقتی درباره‌ی مباحثی که خوانده‌ام با فردی علاقمند و مطلع صحبت می‌کنم احساس می‌کنم ذهنم وسیع‌تر شده و آماده‌ی دریافت بیشتری می‌شود.

معمولن دو نفر هستند که می‌دانم به مباحث عمیق علاقه دارند. اینطور مواقع صفحه تلگرامم را باز می‌کنم و ویس‌ها شروع می‌شوند.

اغلب متوجه گذر زمان نمی‌شوم و تنها صدایی که مرا از ویس دادن باز می‌دارد صدای زنگ مدرسه است.‌

کنار خودت بنشین!

《کنار خودت بنشین!》 این جمله‌ی ایمان است که تقریبن در بیشتر جلسات به آن اشاره می‌کند. به نظرم 《کنار خودت بنشین》 تنها یک جمله نیست. یک بیانیه‌است. توصیه‌ای عمیق برای ارتباط صمیمی‌تری با خود و سپس با دیگران. جمله‌ای که گرچه ساده است اما کمتر کسی در لحظه‌به لحظه‌ی زندگی به آن توجه و عمل می‌کند.

کتابراه

از آنجا که مشتری همیشگی کتابراه هستم، هر از گاهی پس از خرید چند جلد کتاب دیجیتال کتابی را معرفی کرده و هدیه می‌دهد. حدود ده روز پیش بود که به خاطر چالشی که درگیر آن هستم حسابی غرق در افکارم بودم، می‌دانم مسیر درست است اما انتظار کلافه‌ام می‌کند. من در این مسیر آزمون بسیار دشوار صبوری را می‌گذرانم.

آن شب در حالیکه به مسیرم فکر می‌کردم کتابراه،  بازی بلند مدت از دوری کلارک را با تخفیف صددرصد معرفی کرد. وقتی صفحه را باز کردم نه اسم کتاب برایم جذابیتی داشت و نه اسم نویسنده‌اش؛ صفحه را بستم. اما کمی بعد کتاب را دانلود کردم.

دیشب سَری به کتابراه زدم. و برای بار دوم خواندن کتاب آسایش از مت هیگ را آغاز کردم. چشمم افتاد به کتاب بازی بلند مدت؛ پس از اینکه ده صفحه‌ای از کتاب آسایش را خواندم، خارج شدم و کتاب بازی بلند مدت را باز کردم.

همان سه چهار صفحه‌ی اول انگار کسی مرا از خواب بیدار کرد. این کتابی بود که پاسخم را می‌داد. روزهایی هست که سوالات به ذهنم هجوم می آورند و تارهای کِدِر ناامیدی به دست و پایم می‌پیچند. این کتابی‌ست که مثل آبی، آتش دیوانه‌ی درونم را خاموش می‌کند. فکر می‌کنم دویست و بیست صفحه را دوروزه بخوانم.

به نظرم این تاثیر سالها نوشتن صفحات شکرگزاری روزانه است، اینکه من هر روز بدون استثنا در دفتر شکرگزاری‌ام از کوچکترین و جزئی‌ترین داشته‌ها سپاس‌گزاری می‌کنم و جهان هستی در لحظه‌هایی که حس می‌کنم به بن‌بست رسیده‌ام، پاسخم را در قالب هدیه به من می‌بخشد.‌

باز هم می‌نویسم خدایا سپاس‌گزارم.