ساعت هشت صبح است از خانه بیرون می‌آیم. ابری خاکستری آسمان را پوشانده! غمی ناتمام مثل بختک روی این کشور را گرفته!

اول صبح است و من بی‌انرژی‌ام. از پیاده‌رو به سمت خیابان اصلی سرازیر می‌شوم. حس می‌کنم کنترلی روی بدنم ندارم. پاهایم را حس نمی‌کنم بی‌هدف راه می‌روم. سرم حفره‌ای خالیست. فقط به روبرو زُل می‌زنم و راه می‌روم. هر از گاهی عابری از کنارم رد می‌شود و چند ثانیه‌ای به من نگاه می‌‌کند.

متوجه نگاهها می‌شوم اما اهمیت نمی‌دهم. جلوتر می‌روم و خانمی از کنارم رد می‌شود و زیر چشمی نگاهم می‌کند!

فکر می‌کنم این نفر چهارم یا پنجم است که با دقت نگاهم می‌کند!

چرا نگاه می‌کنند؟! سعی می‌کنم به یاد بیاورم قبل از خروج از خانه جلوی آینه ایستاده‌ام یا نه؟!

هر چه فکر می‌کنم به یاد نمی‌آورم آخرین باری که خودم را در آینه دیدم کِی بود؟

امروز ندیدم. دیروز یا دیشب؟ نه

دو روز پیش؟ نه

سه یا چهار روز پیش ؟ یادم نمی‌آید!

بعد فکر می‌کنم شاید چیزی روی صورتم است یا…

گوشی را از کیفم در می‌آورم تا خودم را ببینم.

دوربین سلفی را باز می‌کنم.‌ از دیدن خودم حیرت می‌کنم. چهره‌ام سراسر غم است. بُغضی که گلویم را می‌فشارد تمام صورت و چشمانم راپوشانده!

چهره‌ای پُر از غم، چشمانی پُر از درد. تمامِ من درد می‌کند.

گوشی را در کیفم می‌گذارم و به مسیرم ادامه می‌دهم. بعد سعی می‌کنم به یاد بیاورم آخرین باری که خندیدم کِی بود؟

یادم نمی‌آید!

یاد حرف دوستم، مریم می‌افتم. چند ماه پیش بود که از مسائلی که برایش در خانواده اتفاق افتاده بود برایم می‌گفت.

در جوابش گفتم: بنویس! بنویس تا سبک شوی! آرام شوی!

او که اتفاقن نویسنده‌ی فعالی است در جوابم گفته بود: می‌نویسم. هر روز می‌نویسم اما آرام نمی‌شوم!

برایم عجیب بود. من آن روز حجم غم مریم را درک نکرده بودم و نسخه‌ی نوشتن را برایش پیچیده بودم.

امروز توانستم او را بفهمم.‌من می‌نویسم. مدام می‌نویسم اما این غم سبک نمی‌شود که نمی‌شود.من امروز خودِ دردم!

امروز تمام مردم کشورم رنجی عمیق و بزرگ را زندگی می‌کنند.

به خانه می‌رسم. جلو آینه می‌روم. تمام من درد می‌کند.

دهم_آبان_هزاروچهارصدویک