1. نامه‌ی شماره یک 

تقدیم به مریم نیکومنش عزیزم

دوست مهربانم مریم جان ، سلام

یکسال است که از آشنایی من و تو می‌گذرد. یادت هست؟
تا همین چند وقت پیش “شما” خطابت می‌کردم و حالا دوستی عمیقی میان من و تو شکل گرفته است.

اولین بارمطلبی را که درباره دختر آسمانی‌‌ات “مهشید” نوشته بودی در سایتت خواندم، تا چند ساعت حالم دگرگون بود.

مریم، تو بانوی قوی و هنرمندی هستی. بارها در گفت‌و گو هایمان از هنر خیاطی و جعبه‌های فانتزی که درست میکردی برایم تعریف کرده‌ای.
اینکه می‌گویم قوی هستی گزافه‌گویی نیست، زیرا تو در زندگی روزهای پرتلاطمی را گذرانده‌ای که در تصور من نمی‌گنجد.

ببین، هر چه اینجا می‌نویسم و می‌گویم صادقانه است.

دلم می‌خواهد از تصوراتم و قضاوتم درباره تو بنویسم. وقتی از خودت و زندگی‌ات حرف میزدی ، سوالی همواره در ذهنم شکل می‌گرفت؛

چرا این آدم به فکر خودش نیست؟
اما هیچوقت این سوال را از تو نپرسیدم، زیرا باور داشتم تو بتدریج با نوشتن به قدرت و ارزش خودت پی‌می‌بری.

با چالش ۴ ماهه نوشتن و برنامه‌ریزی که در گروه فعالان داشتیم، من تغییرات چشمگیری در تو می‌دیدم.

حالا می‌بینم مریم بیشتر برای خودش، علائقش و خواسته‌های قلبی‌اش ارزش قائل است.
حس می‌کنم نوشتنِ منظم تو را نسبت به خودت و روحیاتت دقیق‌تر و مسئول‌تر کرده. نوشتن روحیه‌ی شهامت تو را پرورش داده است.

در بالا گفتم و باز هم تکرار می‌کنم. تو بانوی توانمندی هستی. شاید ذهن قضاوت‌گر من هر از گاهی افرادی که با آنها در ارتباطم را باهم مقایسه کند و پرسش‌هایی در ذهنم شکل بگیرد؛ اما من مدام به خودم یادآوری می‌کنم که آدمها شرایط متفاوتی دارند و نمیتوان افراد را با هم مقایسه کرد.

من موشکافانه آدمها را با خودشان مقایسه می‌کنم. خودِ دیروزشان و خودِ امروزشان.

مریم جان تو از دیروز خود چند پله بالاتر رفته‌ای و من به وضوح پیشرفت تو را می‌بینم و به دوستی با تو افتخار می‌کنم.

با مهر و احترام
بیتا کیهانی

فروردین ۱۴۰۰

 

نامه شماره دو 

تقدیم به دوست خلاق و پُرکارم منیره مردانی

در اواسط دوره پرکاری بودیم که به پیشنهاد شاهین کلانتری مقاله‌ی “چرا به این موضوع می‌پردازم ؟”
را نوشتم. این مقاله چرایی کار ما و مسیری که در آن قرار داشتیم را برای خودمان مشخص می‌کرد.

نوشتن از خود شهامت می‌خواهد. من هم مثل بقیه،برایم دشوار بود که روحم را عریان کنم و تمام آنچه درمن میگذرد را بر صفحه سفید ورد تایپ کنم. این مقاله ورود به دنیای خودشناسی بود.

فکر می‌کنم اولین نفری بودم که مقاله را نوشتم و  لینکش را به گروه فرستادم.

مقاله‌ام حدود ۳ هزار کلمه و خلاصه‌ای از داستان‌زندگی‌ام بود. آن‌شب از دوستان
بازخوردهای خوبی گرفتم. چند ساعتی گذشت. ساعت از یک و سی‌دقیقه بامداد گذشته بود، داشتم برای خواب آماده میشدم، گوشی را برداشتم که ساعت را برای ۷ صبح تنظیم کنم که، هفت_هشت تا ویس از منیره مردانی در تلگرامم آمد.

در گروه با هیچکس ارتباط نداشتم. گاهی می‌دیدم بچه‌هابا هم‌ شوخی می‌کنند و گروه شلوغ می‌شود اما همیشه بیننده بودم.
هندز فری در گوشم گذاشتم و ویس‌های منیره را گوش دادم.

از خواندن مقاله‌ی داستان زندگی‌ام احساساتی شده بود. صدای بغض‌آلود و لرزانش هنوز توی گوشم هست. حرف زد و حرف زد. از خودش گفت و از اینکه تصمیم دارد کتابی بنویسد. مردد بود و نوشتن کتاب برایش تبدیل به یک چالش بزرگ شده بود. هیجان و نگرانی و شوق و تردید در صدایش بود.‌

با اینکه ساعت به دو بامداد رسیده بود اما همان شب جوابش را در چند ویس فرستادم.

این شروع دوستی من و منیره بود.

منیره اولین کسی بود که کتابم را برایش پست کردم و پس از آن تقریبا هر روز با هم حرف می‌زدیم.
من همچنان فعالیتم در گروهها کم‌رنگ بود و پس از آن به پیشنهاد منیره به گروه فعالان وارد شدم.

در دورهمی اواخر بهمن ماه افتخار دیدن منیره نصیبم شد. دختری خنده رو، با احساس، خانواده‌دوست، صمیمی و بی‌ریا.

منیره، دختری که رویاهای بزرگ و شگفتی در سر دارد و هزاران برنامه برای رسیدن به رویاهایش دارد.

امیدوارم روزی در اقامتگاه نویسندگان به مدیریت منیره دورهمی لذت‌بخشی را داشته باشیم.

تو بی‌نظیری دوست من

با احترام
بیتا کیهانی

فروردین ۱۴۰۰

 

نامه شماره سه

تقدیم به دوست بی‌نظیر، خوش‌صدا و مهربانم نجمه رضایی

نجمه جان سلام. امیدوارم این فاصله گرفتن و حضور کم‌رنگت در گروه برایت سودمند بوده باشد.

تو را از زمان ورودم به محتواتیم شناختم. آن روزها نجمه‌رضایی فقط یک اسم بود و تصویر سیاه‌‌وسفید پروفایلش.

بنظر می‌آمد صاحب این چهره پیله‌ای به دور خود کشیده اما در تلاش است پیله را کنار بزند.

آشنایی بیشتر من و تو از گروه فعالان شروع شد. نجمه‌ی شلوغ و شیطون که وقتی می‌آمو انگار بمبی در گروه منفجر می‌شد.

اولین بار پادکستی که از یک‌داستان کوتاه که خودت نوشته و روایتش کردی مرا جذب صدای دلنشین‌ات کرد.

اسم داستان در خاطرم‌نیست اما شخصیت مرد داستان اسمش مجتبی بود. بنظر من آن داستان برای کسی که در ابتدای مسیر نوشتن قرار دارد، قوی و جذاب بوده و هست.

داستان من و نجمه از آنجا شروع شد که او در گروه آموزش ارائه‌ای داشت. نمی‌دانم چرا آن روز حوصله‌ی گوش دادن نداشتم. سه_چهارتا ویس اول را گوش دادم و از تلگرام خارج شدم.

آن‌شب من بی‌خبر از همه‌جا و گوش‌نداده به حرفهای نجمه برنامه چالش روزانه نوشتن را در گروه بیان کردم.

چند نفری موافقت کردند. اما بازخورد نجمه بنظرم کمی عجیب بود. وقتی شنیدم که او در فایلهایی که فرستاده چالشی را با بچه‌ها هماهنگ کرده، شرمنده شدم و گفتم که من فایلها را نصفه گوش دادم.

 

نجمه‌جان ، از آن روز به بعد متوجه تغییرات رفتارت شدم، اما ترجیح میدادم، عکس‌العملی نشان‌ندهم و نادیده بگیرم.

کم‌حوصلگی و عدم تمرکز باعث شده بود من به فایلهایت کامل گوش ندهم و راستش کمی به تو حق می‌دادم.

وقتی قرار شد ثبت‌گزارش روزانه بصورت هفتگی بین همه تقسیم شود، برای اینکه نشان دهم خصومتی با تو ندارم به تو پیشنهاد دادم برای ثبت اسامی همکاری کنی.

با اینکار می‌خواستم احساس ناخوشایندی را که در تو بوجود آورده بودم کمرنگ کنم.

کم‌کم تو بیشتر از قبل به چالش پیوستی و این باعث خوشحالی من بود. هر از گاهی به سایتت سر میزدم و چند باری هم کامنت گذاشتم.

 

بنظر من کسی که‌می‌تواند در فضایی مثل اینستاگرام با شجاعت پستی درباره احساسات منفی‌اش و حس بدش نسبت به دیگری بنویسد و تمام و کمال احساس خود را بیان کند، قابل احترام است.

کمتر آدمی می‌تواند صریح و روراست از خصایصی بنویسد که اغلب آدمها آن خصلت‌ها را پنهان می‌کنند.

چیزی که قلبا” مرا به تو نزدیک کرد، بیان احساسات منفی از زبان تو نسبت به خودم بود.

من آدمهایی که در چشمانم نگاه کنند و بگویند از من خوششان نمی‌آید یا حتی بگویند از تو متنفرم را به دیده احترام می‌نگرم و صداقتشان را تحسین می‌کنم.

بنظر من خیلی بهتر است تا اینکه مقابلم بخندند و پشت سرم می‌خواهند سر به تنم نباشد.

من با آدمهای دورو برخورد داشته‌ام و به همین دلیل صداقت تو را تحسین کردم.

این روزها من نجمه‌ای را می‌بینم که با نجمه‌ی ماههای قبل فاصله دارد. می‌دانم او می‌خواند و می‌نویسد و در مسیر توسعه‌فردی با گامهای کوچکش با تداوم‌پیش می‌رود.

روز و روزگارت خوش و خرم دوست من

با مهر و احترام
بیتا کیهانی

فروردین ۱۴۰۰

 

نامه ‌شماره چهار

تقدیم به راحله درویش، دوست با احساس و مهربانم

تو را زیاد نمی‌شناختم. از وقتی به گروه محتوا تیم وارد شدیم اسمت را فقط درلیست گروه می‌دیدم و گاهی در لایوهای هفتگی محتواتیم کامنت‌هایی از تو می‌دیدم.

وقتی به گروه فعالان وارد شدم. هر از گاهی پیامی در گروه می‌فرستادی. تو برای من فقط یک اسم و تصویر پروفایل بودی. چالش را که شروع کردیم در ماه اول همکاری نکردی. اما یادم هست گاهی دوستان را به ادامه تشویق می‌کردی.

تصورم درباره‌ات این بود که تو دختری شیطون، حدودا بیست و چند ساله و دانشجو هستی! نمیدانم چرا اینطور فکر میکردم!
شاید بخاطر تصاویری بود که آن روزها برای پروفایلت گذاشته بودی. یا بنظر می‌آمد سرگرم درس و پروژه‌ هستی.

وقتی می‌آمدی و فعالیت گروه را تحسین می‌کردی بنظر می‌آمد می‌خواهی بگویی : ببین، من بدم نمی‌آید با بقیه همراه شوم اما حسش نیست !

فکر می‌کنم در ماه دوم بود که تو به بقیه پیوستی و منظم و خوب پیش می‌رفتی. گهگاهی به سایتت سر می‌زدم و مقاله‌هایت را می‌خواندم. امروز می‌توانم با افتخار از دوستی حرف بزنم که با رسانه‌ها همکاری می‌کند و قلمش بسیار قویست.

وقتی در دورهمی برای اولین بار تو را دیدم، ستون تصوراتم از آن دختر پُر شَر و شور و شیطون کاملا فرو ریخت. راحله، خانمی مهربان و متین و بی‌ریاست که لبخند و شخصیت‌اش به دل می‌نشیند.

یکی دو ماه گذشته به خاطر جابجایی و اسباب‌کشی و بدوبدوهای آخر سال کم کار شده‌ای .اما چند باری هم گفتی که در رابطه با کارت سرت حسابی شلوغ است.

راحله جان از دوستی و آشنایی با تو بسیار خُرسندم و برایت آرزوی موفقیت می‌کنم.

با مهرو احترام
بیتا کیهانی

فروردین ۱۴۰۰