شنبه بوی باران می داد

مروارید از آسمان می بارید و

بهار در کوچه ها جاری بود.

و خیابان شلوغ و پرهیاهو بود.

آدمها و چترها سراسیمه از کنار هم می گذشتند.

پشتِ شیشه ی کتابفروشی یک جفت چشم مشکی

به خیابان ماتش برده بود.

بوی کاغذ از توی قفسه ها بیرون می ریخت.

کاجِ پشتِ پنجره به یک جفت چشم مشکی

زُل زده بود.

مروارید ها چشمانِ مشکی را محو می کردند .

بوی نم ،بوی کاجِ خیس به هوا می رفت و بر روی شانه ی پسرک واکسی می نشست.

پسرک زیر طاق مغازه ی روبرویی نشسته بود. از رفت وآمدها بوی اسکناس می آمد.

یک جفت چشم مشکی کتابی در دستش بود.

کتاب بوی جنگل می داد.

دستی بر کلمات کشید و جمله ای خواند.

به خیابان نگاه کرد. شیشه تار بود.کاج تار بود. پسرک تار بود.

رنگها در هم آمیخته شدند و آدمها درخیسی خیابان حل شدند.

صدای بوق ماشینها همچون شاپرکی درباد می رفت و می آمد.

بوی قهوه از راهروی کتاب خانه عبور کرد و دستی قهوه را مقابلش گرفت.

یک جفت چشم مشکی لبخند زد .

یک جفت چشم قهوه ای لبخندش را به لبخند او چسباند.

قهوه مزه ی باران می داد.

پنجره دلش را به سوی آسمان گشود.

دانه های باران دل پنجره را خراشیده بودند،

از صورتش آب می چکید.

چشم مشکی با انگشتش روی شیشه طرحی از لبخند کشید.

چراغهای خیابان روشن شدند .

نور به لبخندِ روی شیشه تابید.

چترها بسته شدند.

پسرک چشمهایش را روی کفش ها می سایید.

بوی کاغذ از توی قفسه ها بیرون ریخت.

دو شعر دیگر:

شعر|چه روزی بود؟ 

شعر|خواب ماه