چه روزی بود؟

روز و تاریخ دقیق اش یادم نیست .

روزی که گوشواره و گردنبند مروارید را درجعبه ی سفید براق مقابلم گرفت

روزی که پیشانی ام عرق کرد!

و درخت اقاقیا دیوانه وار در باد رقصید

چه روزی بود؟ یادم نیست .

ابرهای خاکستری در آسمان سر به هم می کوفتند و پیراهن گلدار مادرم

به رعشه افتاد.

و آسمان فرو ریخت

و باران زار می زد

و من در میان هیاهو رخت سپید پوشیدم.

تاجی از گلهای مریم بر سرم بود و خانه بوی مریم می داد.

و واولین باری که دستهایم را گرفت ،قلبم لرزید.

چه روزی بود آن روز!

ابرها می رفتند، ابرها می آمدند .

روز التهاب بود و اضطرابِ ابرها از دور نمایان بود.

یکشنبه بود؟ شاید.

یکشنبه ای که در آن متولد شدم ؟

مادرم می گوید : آن روز هم یکشنبه بود.

روزی که به دنیا آمدم و سالها بعد باز هم یکشنبه بود

که رخت سپید پوشیدم.

باد به درخت اقاقیا تکیه داده بود

پنجره ها قلب دیوار را می شکافتند و شب از پشت پنجره دلبری می کرد،

من آسمانِ شب را تماشا می کردم

و ماه ، تار بود

یکشنبه بود؟ شاید.

و نور ،نوری تیز شاخه های اقاقیا را می بُرید.

رعد و برق نعره می زد و حیاط روشن می شد و تاریک می شد.

و تصویر گوشواره ی مرواریدم روی شیشه ی پنجره افتاد،

ابرها در آسمان می رقصیدند و اقاقیا در تاریکی فرو رفت.

باران شُرشُر می بارید و یکشنبه بود و من

دوباره متولد شدم.

بیتا کیهانی مهر_ شانزده فروردین نود ونه

مطالب بیشتر:

شعر خواب ماه