داستان-باغ سیب

دنباله ی قسمت قبل

من شبیه رباتی شده ام که هرروز صبح زود با صدای گریه های آرزو از خواب برمی خیزد. چشمهایم کاملا باز نیست،به آشپزخانه می روم و آب جوشیده ی سرد شده را در شیشه می ریزم ،شیر خشک  به آب اضافه می کنم ،همانطور که چشمهایم بسته ،خواب آلود شیشه راتکان می دهم و دوباره به اتاق برمی گردم .شیشه ی شیر را در دهان آرزو می گذارم و سرم را به گهواره اش تکیه می دهم و چُرت می زنم.این اتفاق در نیمه های شب دو سه بار تکرار می شود.

یک ماه از رفتن ثریا گذشته ،امیر چند روز اول بهانه ی مادرش را گرفت اما بعد بهانه جویی از سرش افتاد عمه می آید و از سور وسات عروسی می گوید. هیچ ذوقی ندارم. دلم می خواهدچند روزی بروم جایی که هیچکس نباشد. روبروی آینه می ایستم و خودم رانگاه می کنم،قیافه ام بیشتر به زنانی می ماند که سه دهه از زندگی را پشت سر گذاشته اند ورنج سالها زندگی وبچه داری در خطوط کنار چشمهایشان پیداست. انگار نه انگار یک دختر هیجده ساله روبروی آینه ایستاده است، که تا چند روز دیگر قرار است لباس سفید بر تن کند وبه خانه ی بخت برود!

ریحانه خواهر بزرگتر علی که در شهر دیگری زندگی می کند ،چند روزی است به خانه ی عمه آمده. قرار است من و ریحانه و علی برای خرید به بازار برویم. ریحانه یک روز عصر به دیدنم آمد .موهایش را رنگ بلوند طلایی زده بود.وقتی در آستانه ی درِ هال مرا دید گفت :” این چه ریخت و قیافه ایه! تو چند روز دیگه عروسیته…این چه شکلیه؟!” صورتم رنگ پریده بود و تمام مدت خوابم می آمد.گیج بودم. در بازار کنار علی و ریحانه راه می رفتم همه چیز بنظرم عجیب و غریب می آمد. آدمها ،نگاهشان ،خنده های ریحانه ،سوالهای علی ؛ انگار روی ابرها بودم. هر چه علی می پسندید تایید می کردم چون دلم میخواست زود به خانه برگردم . حوصله ی گشتن در بازار را نداشتم. قرار شد چند روز جلوی عروسی، عمه به خانه ی ما بیاید تا کمی در کارها و نگهداری از آرزو به من کمک کند تا من کمی سرحال تر باشم و کمی به خودم برسم. با ریحانه به  آرایشگاه رفتیم تا برای روز عروسی وقت بگیریم. آرایشگروقتی موهایم را دید گفت :” واه واه اینهمه مو واسه چی میخوای نصفش باید کوتاه بشه.” دستش را روی بازویم گذاشت و گفت :”تا اینجا خوبه.” قیافه ام در هم رفت. پنج سال بود که موهایم را کوتاه نکرده بودم. ریحانه گفت :” بهتره کوتاهشون کنی. دوباره بذار بلند شه .راست میگه والا دردسره این مو. بنده خدا میخواد روز عروسی درستشون کنه پدرش در میاد.” برای کوتاهی مو وبند و ابرو یک روز قبل از عروسی وقت داد. از آرایشگاه بیرون آمدیم. حس میکردم زندگی در حال نشان دادن روی دیگرش به من است. به این فکر می کردم که وقتی موهایم کوتاه شدند و صورتم تغییر کرد دوستان و همکلاسی هایم چگونه به من نگاه می کنند . چهره ی تک تک شان جلوی نظرم می آمد.لبخند زدم .نزدیک خانه رسیدیم. جلوی در خانه دوسه نفری ایستاده بودند و از دور صدای جیغ عمه را شنیدیم. منو ریحانه شروع به دویدن کردیم. از ترس دهانم خشک شده بود. درِ خانه نیمه باز بود و چند نفری توی حیاط ایستاده بودند. حاج محمود پدر علی دستهای عمه را گرفته بود.عمه وسط حیاط نشسته بود و بر سر وصورتش می زد. پروانه امیر را به بغل گرفته بود و توی ایوان نشسته بود. با دیدن من یکی از همسایه ها زد زیر گریه. قلبم لرزید.بابا!…بابا کجاست؟ عمه تا چشمش به من افتاد شیون کنان گفت :” علی…علی جوونمرگ شد.”…

***

علی در حال رانندگی در جاده ای خارج از شهر تصادف کرد. یکنفر توی در و همسایه گفته بود موقع رانندگی مست بوده ،اما عمه به محض شنیدن این حرف به در خانه ی آن مردک رفت و کلی بد وبیراه نثارش کرد. سه روز در خانه ی عمه در مراسم بودم. خانه شلوغ بود و رفت و آمد زیاد. آرزو در شلوغی بی تابی میکرد. مدام سر گیجه و سردرد داشتم. بچه ها را برداشتم و برگشتم خانه ی خودمان. در و دیوار خانه هم به من دهن کجی می کردند. دلم میخواست چشمانم را می بستم و وقتی باز میکردم خود را در دنیای دیگری می دیدم. بچه ها هم حجم بزرگ این درد را حس می کردند. آرزو دیگر بیقراری نمی کرد. امیر بهانه های بیخودی نمی گرفت و پروانه به آشپزخانه رفت تا برای من گل گاو زبان دم کند. می گفت آرامت می کند. این دختر نُه ساله برای من مادری می کند.

***

چند روز است با تهوع و سرگیجه از خواب بیدار می شوم. عصرها منو بابا به دیدن عمه می رویم. حالش خوب نیست ،ریحانه می گوید چند روزی او را به خانه ی خودش می برد تا از این فضا دور باشد. چشمانم سیاهی می رود. ریحانه می گوید :”رنگت پریده!” می گویم :” چیزی نیست ؟ مال خستگی و شب بیداری بخاطر آرزوست.” بابا می گوید :”باید برویم دکتر دیروزصبح هم حالت بهم خورد.” ریحانه با نگرانی نگاهم می کند و رو به بابا می گوید :” آره حتما برید درمانگاه،اصلا رنگ به روش نیست.”

بابا می گوید :” همین امشب به درمانگاه برویم”   حال و حوصله ی دکتر رفتن ندارم.می گویم :” حالا بذار یه وقت دیگه، آرزو بد خواب شده بریم خونه.”

***

توی ایوان می نشینم و به درختان سیب نگاه میکنم. صدای علی در گوشم می پیچد. اصرار میکند زودتر عروسی کنیم. بغضی چموش گلویم را می آزارد.کبوتری روی نرده ی ایوان می نشیند و به من زُل می زند. صدای امیر از ته باغ می آید. با چند آجر مشغول درست کردن یک قلعه است.بلند بلند با کارگرهای خیالی که در حال کمک کردن بهش هستند حرف میزند. پروانه به مدرسه رفته است. یک هفته از شروع مدرسه ها گذشته. امسال سال آخر من بود اما بخاطر آرزو و امیرمدرسه نرفتم. بابا گفت هر وقت وضعیت ثریا روبراه شدو به خانه برگشت، به مدرسه برو. اما چشمم آب نمیخورد ،ثریا حالش خوب شود. بابا چند باری به دیدنش رفته اما بی محلی کرده.بابا می گفت :”حتی نگاهم نکرد.”

امروز صبح دوباره حالم به هم خورد.صبح تا شب ضعف دارم. دلم میخواهد همش بخوابم. امیر را می بینم که آجرها را کنار در اتاقِ ته باغ می چیند. مدت زیادیست به آن اتاق نرفته ام. یاد علی می افتم. یک آن قلبم به تپش می افتد. بدنم یخ می زند. آنشب …آنشب که علی به اینجا آمدهمان شب که گیج بود و تعادل نداشت ،باهم به اتاق ته باغ رفتیم. تا صبح اینجا بود… نه… یعنی ممکن است؟! این تهوع ،استفراغ…  خیلی وقت است عادت ماهیانه ام عقب افتاده…

نفسم بند می آید. می ترسم به بابا بگویم مرا به درمانگاه ببرد. باید یک جوری از خانه بیرون بروم. یاد منیژه می افتم.

***

زنگ خانه ی منیژه را فشردم و کنار ایستادم. کمی بعد در را باز کرد،تا مرا دید دستهایش را باز کرد و بغلم کرد.گفت بیا تو گفتم :” بچه ها را به پروانه سپرده ام باید زود برگردم. “گوشه ی حیاط ایستادم و با ترس و اضطراب همه چیز را گفتم. حرفم که تمام شد زدم زیر گریه و کف حیاط نشستم. یک لیوان آب قند برایم آورد و گفت :”گناه که نکردی شوهرت بوده الانم که… خب،خدابیامرزش.” گفتم :” نه… نمی تونم نگهش دارم.” گفت:” پس چی ؟ نکنه میخوای بندازیش؟” سرم را تکان دادم. از جاش بلند شد و گفت :” نه، از من نخواه… اینکارا تاوان داره. بدبختی میاره.” با التماس نگاهش می کردم. اما منیژه حرفش همان بود…ادامه دارد

باغ سیب-قسمت ششم