داستان دنباله دار|باغ سیب_قسمت دوم_
http://bitakeyhani.com

دنباله ی قسمت قبل

شش ماه بعد منوعلی عقد کردیم. عمه اصرار داشت زود عروسی کنیم و برویم سر خانه و زندگی مان. اما من قبول نکردم  و بابا هم می گفت حالا زود است. ازدواج را به دو-سه سال بعد موکول کردیم.صبح ها منو پروانه به مدرسه می رفتیم و وقتی برمی گشتیم ثریا وسایل و مواد غذایی را روی کابینت آشپزخانه گذاشته بود تا من آشپزی کنم. می گفت نگهداری از بچه کار سختی است و نمی تواند غذا درست کند. بابا میگفت باید کمکش کنی. از مدرسه که می آمدم لباسم را عوض میکردم و مستقیم به آشپزخانه می رفتم. غذا که آماده میشد سفره می انداختم و منوپروانه و ثریا ناهار می خوردیم .بعد از ناهار، ثریا بچه را بغل میکرد و به اتاقش می رفت ؛ باید سکوت در خانه رعایت میشد.چون بچه می خواست بخوابد . من ظرفها را می شستم و کمی استراحت می کردم . عصرها زمانِ انجام تکالیف و درس خواندن منو پروانه بود.پنج شنبه ها عصرعلی می آمد و با هم به گردش می رفتیم. گاهی پروانه را با خودمان می بردیم و گاهی ثریامی گفت باید در خانه بماند می گفت :من کار دارم پروانه باید حواسش به بچه باشد.بابا وقتی به خانه می آمد مستقیم به اتاق امیر می رفت . پروانه می گفت بابا ما را دوست ندارد همه ی توجهش به امیر است اما من به او اطمینان می دادم که بابا ما را دوست داد امیر نوزاد است برای همین بابا بیشتر به او توجه می کند.

بابا برای امیر جشن تولد باشکوهی گرفت. همه ی دوستان و اقوام ما و ثریا دعوت بودند. حیاط را از دو روز قبل چراغانی کردند و سه آشپز گوشه ی حیاط آشپزی می کردند. عمه طوبا و علی از یک روز قبل به خانه مان آمدند. عمه با صدای بلند طوری که ثریا بشنودبه من  گفت :” پوست و استخوان شده ای دختر.بعد از تولد امیر می برمت خانه ی خودم .یک هفته باید آنجا باشی و استراحت کنی .” ثریا بهش برخورد . گفت :” پوپک اگر به من کمک میکنه بخاطر برادرشه. من این بچه رو که از خونه بابام نیوردم . چه فرقی میکنه. فرض کنه مادرش زنده بود و یه بچه می اورد باید کمکش میکرد یا نه ؟” علی دست عمه گرفت و از اتاق بیرون برد. عمه  لب ایوان نشست و با عصبانیت پُکی به قلیان زد و زیر لب به ثریا بد و بیراه  گفت. ثریا با من سر سنگین شده بود . فکر می کرد من برای عمه حرف زده ام یا از کار زیاد نالیده ام. علی اصرار می کردزودتر عروسی کنیم و برویم سر خانه و زندگی مان ؛من آمادگی نداشتم. می خواستم درس بخوانم و نگران پروانه هم بودم. می دانستم اگر از خانه بروم پروانه تنها می شود. ثریا هیچ دقت و حساسیتی روی درسها و سلامتی پروانه نداشت. وقتی پروانه مریض میشد و سرما می خورد و تب میکرد حتی یکبار هم بالای سر او نمی نشست . فقط می گفت خودش را خوب نمی پوشاند برای همین سرما می خورد. شبهایی که پروانه تب می کرد تا دم دمای صبح بالای سرش می نشستم و دستمال خیس روی پیشانی اش می گذاشتم. با بابا او را درمانگاه می بردیم و داروهایش را سر ساعت به او می دادم. برایش سوپ آماده میکردم .ثریا  تمام مدت که پروانه بیمار بود،به اتاق ما نمی آمد ،چون نگران امیر بود که بیمار نشود. امیر تازه یکسالش تمام شده بود که ثریا باردار شد. عمه وقتی شنید به خانه مان آمد و دست مرا کشید و برد توی آشپزخانه ، گفت : دیدی گفتم :”این زنیکه حسابی خودشو زده به بیخیالی. نمیدونم چرا بابات چیزی بهش نمیگه. ” بعد چادر گلدارش را دور کمرش بست و گفت:” امشب با بابات حرف می زنم، باید هر چه زودتر بساط عروسی رو راه بندازیم.” گفتم :” نه، من تا دیپلمم رو نگرفتم عروسی نمیکنم. پروانه چی میشه؟” عمه گفت :” ما که زیاد دور نیستیم ،میتونی هر روز بیایی به پروانه سر بزنی.”قبول نکردم. بابا هم گفت پوپک باید دیپلمش را بگیرد .” عمه با ریشخند می گفت :” درس خوندن به چه دردش میخوره . اصل کار آشپزی و خونه داریه که بلده.”

 

به اصرار عمه من و پروانه آخرهفته ها به خانه اش می رفتیم. می گفت :” ثریا باید نبودن شما را توی خانه حس کند تا قدرتان را بیشتر بداند.” خانه ی عمه هم دست کمی از خانه ی خودمان نداشت. عمه روغن های گیاهی را از توی کمدش در می آورد و به پروانه می گفت این روغن برای کمرم هست. این یکی برای پام. می گفت :”بس که شستم و روفتم و پختم آرتروز گردن گرفتم و بعد از پروانه می خواست با روغن گردنش را ماساژ دهد.” دستهای لاغر و ظریف پروانه حال عمه را خوب سر جایش نمی آورد. بعد از دقایقی که پروانه ماساژش می داد عمه می گفت :” خب…بسه دیگه،جون نداری،اون ثریا ذلیل شده اینقدر از شما کار کشیده دیگه جونی براتون نمونده.” بعد می خوابید و از من می خواست آشپزی کنم. من در آشپزخانه مشغول می شدم و مدام به ساعت نگاه می کردم تا علی از راه برسد. علی در مغازه ی خواربار فروشی با پدرش کار میکرد. مغازه به خانه نزدیک بود.ساعت ده شب که می شد مغازه را می بستند و به خانه می آمدند. سفره را می انداختیم و غذا می خوردیم .پدر علی مرد آرام و کم حرفی بود . بعد از شام می رفت توی اتاقش دراز می کشید و رادیو گوش می داد تا خوابش ببرد.عمه هم گوشه ی هال دراز می کشید و چشمهایش را برهم می گذاشت.  من و پروانه و علی پای تلویزیون می نشستیم.من تمام مدت به تصاویر زُل میزدم ولی هیچ چیزی نمی دیدم و نمی شنیدم، فقط نگاهم روی صفحه ی تلویزیون بود . در این زندگی هیچ چیز مرا به هیجان نمی آورد .اصلا به یاد نداشتم آخرین باری که خندیده بودم ،کِی بود ! مدتی بود که حرف زیادی بین من و علی رد و بدل نمی شد. از چند ماه پیش که علی اصرار کرده بود زودتر عروسی کنیم  و من قبول نکرده بودم ،دیگر خیلی کم با هم حرف می زدیم. پروانه گاهی کتابهای درسی اش را می آورد و از روی آنها بلند می خواند. صدای پروانه سکوت خانه ی عمه را در هم می شکست. انگار علی از ما خسته می شد ،چون بعضی شب ها بعد از شام بیرون می رفت. می گفت با دوستانش سر کوچه دور هم جمع می شوند. پروانه با آن چشمهای عسلی اش به من نگاه می کرد ، این دختر بچه ی هشت ساله اندوه را در نگاه من می دید .می خواست هر جور شده لبخند برروی لبهایم بیاورد. برایم لطیفه تعریف میکرد تا من بخندم. من هم به لطیفه هایش می خندیدم… ادامه دارد .

 

مطالب بیشتر: 

داستان کوتاه|چه روز قشنگی!-قسمت اول-

داستان کوتاه|چه روز قشنگی!-قسمت دوم-