داستان کوتاه|باغ سیب- قسمت اول-
داستان کوتاه|باغ سیبhttp://bitakeyhani.com

کتری را پُر از آب کردم و روی اجاق گذاشتم .پروانه لنگه ی در چوبی آشپزخانه را باز کرد و با هیجان گفت :” داره میزاد.” زیرکتری را کم کردم و دستهایم را با گوشۀ پیراهنم پاک کردم و دنبال پروانه به ته باغ رفتم. بابا روی تخت چوبی پشتِ درِ اتاقِ کوچکِ ته باغ نشسته بود و دستهایش را به هم می مالید.صدای جیغ های ثریا از توی اتاق شنیده می شد.

به پروانه گفتم :” بشین همینجا من میرم داخل” آرام در را باز کردم و یک پایم را داخل اتاق گذاشتم.

منیژه برگشت و نگاهم کرد :”چی میخوای دختر برو بیرون .”

گفتم :”اومدم شاید بتونم کمک کنم”  ثریا جیغ می کشید و مش طاهره بلند می گفت :”نفس بِکِش…نفس عمیق” منیژه دستگیرۀ در را چرخاند و روی کتفم زد و گفت :”برو بیرون ، مش طاهره خوشش نمیاد کسی تو دست و پاش بپلکه.” ثریا فریاد زد :”برو بیرووون.”

از اتاق بیرون آمدم صدای منیژه را شنیدم که می گفت :” دخترای الان چه پرروون والا.”

پروانه لبه ی باغچه نشسته بود و ناخنهایش را می جوید. بابا کنار حوض ایستاده بود و به ماهیها نگاه می کرد و سیگار می کشید. رفتم و کنار پروانه نشستم. دستم را دور شانه اش حلقه کردم،نمی دانم چرا یک آن دلشوره افتاد به جانم.

بابا پک محکمی به سیگارش می زد و به حرکت ماهیها نگاه میکرد. این صحنه تکراری بود. شش سال پیش ،وقتی پشت درِهمین اتاق ایستاده بودیم و مامان پروانه را زایید. من لبۀ حوض نشسته بودم وسنگ های ریز را توی حوض می انداختم. بهار بود.کلاس دوم بودم. آن روز از صبح مامان دردش گرفت. بابا دنبال سکینه خاتون رفت . گفتم :”مدرسه ام دیر می شود!” بابا گفت :”امروز نمیخواد مدرسه بری،نمی بینی مامانت داره میزاد. یه داداش کاکل زری برات میاره.” جملۀ آخرش را چنان با لذت گفت که من هم قند توی دلم آب شد. همان لحظه شروع به رویا پردازی کردم. برادر کوچکم را بغل می گرفتم و در باغ قدم میزدم و درختان سیب را نشانش می دادم. بزرگتر که می شد، دستش را می گرفتم وتوی باغ آرام آرام کنارش راه می رفتم و از تاتی تاتی کردنش لذت می بردم. بعد صدای گریه ی نوزاد از اتاق شنیده شد و من و بابا به سمت  اتاق دویدیم. صدای گریه ی نوزاد همچنان می آمد و پس از آن صدای مهری که  گفت :”وای خاک برسرمان شد .” مامان پسر کاکل زری نزایید. یک دختر ظریف و زیبا با موهای بور زایید و ما اسمش را پروانه گذاشتیم. پروانه به دنیا آمد ،اما مامان هرگزنتوانست صورت ناز وزیبای او را ببیند ،مامان در لحظات آخر زایمانش از دنیا رفت.

 

پروانه گفت :” ثریا پسر میزاد؟” گفتم :” معلوم نیست .”

دوباره گفت :” بابا گفته یه داداش گیرمون میاد.” آهی کشیدم و به بابا نگاه کردم،گفتم :” ایشالا همون بشه که بابا میخواد.”با صدای جیغ بلند ثریا ،منو پروانه از جا پریدیم و به سمت اتاق دویدیم. بابا هم نزدیک آمد. صدای گریه ی نوزاد از توی اتاق می آمد. منو پروانه و بابا بهم نگاه کردیم و خندیدیم. منیژه در را باز کرد و از لای در نوزاد کوچکی که در پارچه ی سفیدی پیچیده شده بود نشان مان داد. و رو به بابا گفت :” مبارک باشه. پسره.”

ثریا پسر زایید. اسمش را امیر گذاشتیم. مادر و خواهر ثریا به دیدنش آمدند و چند روزی ماندند.  خانه ی ما تا یک هفته برو بیایی بود. ثریا از بغل نوزاد جُم نمی خورد، تابستان بود. عمه طوبا آمده بود که به من در کارها کمک کند. توی آشپزخانه مشغول آشپزی بود یک چشمش به در بود و یک چشمش به قابلمه ی غذا.  گفت :” پسر زاییده که زاییده. بابات هم دیگه شورشو در آورده.” بعد از پشت پنجره نگاهی به بیرون  انداخت و صدایش را پایین  آورد و گفت :” یک هفته س تیر و طایفه ش ریختن سر مون ، تو چرا چیزی به بابات نمیگی؟”

شانه بالا انداختم و انگشت اشاره ام را به دندان گرفتم. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :” چهارده سالت تموم شده؟”

گفتم:” آره .دو هفته ست رفتم توی پونزده سالگی.”

آرام پرسید :” سر می شوری؟”

با تعجب گفتم :” مگه میشه سَرَمو نشورم. هفته ای دوبارحمام میکنم. ”

خندید وبا دستش زد روی شانه ام و گفت :” نه  دختر، سر میشوری یه اصطلاحه … منظورم اینه عادت ماهانه میشی ؟”

خودم را جمع و جور کردم و سرم را پایین انداختنم و گفتم :” آره ”

گفت :”بچرخ ببینمت” یک دور چرخیدم. عمه براندازم کرد .لبخند زد . دلشوره گرفتم .صدای خنده های ثریا و خواهرش از اتاق بغلی می آمد، عمه آرام گفت :” فردا که برگشتم خونه با علی حرف میزنم. میخوام تو رو بگیرم برای علی.”

گفتم :”من نمیخوام شوهر کنم میخوام درس بخونم تازه پونزده سالمه.”

عمه گفت :”واه واه چه زبون دراز .تا دلت هم بخواد تا حالا ده جا رفتم برا علی خواستگاری نپسندیده شاید تو روهم نپسنده. من از سر دلسوزی میگم.فردا میشی کلفت ثریا.پسر زاییده یه هفته س خوابیده داره ازت کار میکشه حالیت نیست دختر. ساده ای. اون بابات هم که انگار جادو جنبلش کردن . عقل از سرش پریده.”

کفِ آشپزخانه نشستم و زدم زیر گریه. عمه گفت :” چته ؟ ” خب اگه نمیخوای اصرار نمیکنم خودتم میدونی دلم میسوزه.

گفتم :” پروانه ،اون چی میشه ؟”

عمه گفت :” چیکار اون داری؟ امسال میره کلاس اول . وظیفه ثریاست بهش برسه. میونه ش که با پروانه خوبه. ”

گفتم :” ثریا با منم خوبه. زن بدی نیست.”

عمه گفت :” بد نیست… اما خب،حالا که پسر زاییده و یک هفته ست خوابیده، میخواد از تو کار بکشه.تنبل خانم. “بعد دستش را در هوا تکان داد و گفت :” آرزوی اینو به دلش میذارم .که تو کلفتیشو کنی.”… ادامه دارد. 

دنباله ی داستان-قسمت دوم-

 

مطالب بیشتر: 

داستان های کوتاه 

داستان کوتاه|یک روز برفی