وقتی به دنیایی نو ظهور قدم میگذاری...
وقتی به دنیایی وظهور قدم میگذاری |bitakeyhani.com

یک

ساعت نُه صبح بود که به باشگاه رسیدم.مربی پشت میزش نشسته بود. از دور دستی برایم تکان داد. یک هفته بود که باشگاه نیامده بودم. با خودم گفتم :”الانه که غُر غُرهاش شروع بشه” . از رختکن بیرون آمدم . رفتم و کنارش ایستادم گفتم :” برنامه امروزم چیه ؟ ” چشمان سبزش را به من دوخت و گفت :” چند روزه نیستی؟” با خنده گفتم :” هوا برفی بود . حسش نبود بیام .” خندید و گفت :” خوب کاری کردی منم جای توبودم نمیومدم.” یاد مربی قبلی افتادم اگر او بود حتما از گوشه ی چشم نگاهی میکرد و به تندی میگفت :” این چند روز کجا بودی ؟خیلی تنبلی.”

دو

چقدر آمها با هم فرق دارند! اصلا همین متفاوت بودن آدمهاست که زندگی را جذاب می کند. برخی طرز فکرها به دلمان می نشیند و برخی نه. وقتی اصرار می کنیم دیگران شبیه ما باشند و آنطور که ما فکر میکنیم ،فکر کنند و طبق خواسته ی ما عمل کنند ، نتیجه اش دل زدگی و دوری می شود ،چیزی که  با مربی قبلی برای من اتفاق افتاد. با اینکه در کارش مهارت زیادی داشت و تجربه اش از بقیه بیشتر بود اما من سختگیری ها یش را نمی پسندیدم و همین باعث شد از او دور شوم و ورزشم را با مربی دیگری در ساعتهای دیگری ادامه دهم. 

سخت گیری ها  برای کسی خوب است که رویای ایستادن روی سکوی قهرمانی را داشته باشد نه کسی که ورزش کردن را در حاشیه ی زندگی خود گنجانده است. اما باز هم تفاوت ها برای من جذاب اند. 

سه

من بارها و بارها از ساعتهای ورزشم وقت دزدیده ام برای نوشتن. چه جلساتی که نصفه و نیمه وسط تمرین به خانه آمده ام تا آنچه در ذهنم می گذرد را تند وسریع بنویسم ، چه روزها که هزینۀ جلسات ورزش سوختند برای نوشتن!

وقتی نوشتن قسمت بزرگی از زندگی را در بربگیرد، دیگران نمی توان آن را نادیده گرفت.

وقتی به دنیایی نوظهور قدم میگذاری و در شگفتی اش غرق می شوی ،چنان که از پوستین به در آیی؛ از آن پس بازگشت ممکن نیست.

 

مطالب بیشتر: 

شما به کدام سمت می روید| داستانی دربارۀ سقراط