داستان کوتاه|من او را نکشتم
داستان کوتاه|من او را نکشتم |bitakeyhani.com

وارد ساختمان شدم. همه جا تاریک بود،پنجره ی کوچکی در پاگرد اول بود. نور کمی از چراغ های خیابان از پشت پنجره راه پله ها را روشن میکرد. کفش هایم را در آوردم و در کوله ام گذاشتم و آهسته پله ها را یکی یکی بالا رفتم. از واحد یک صدای تلویزیون شنیده میشد. داشتند سریال تماشا می کردند، یکشنبه بود ،فهمیدم چه سریالی می بینند. صدای گریۀ بچه ای و غُر غُر های زنی با صدای هنرپیشه های سریال قاطی شدند. به پاگرد دوم رسیدم . تقریبا جلوی پایم را نمی دیدم. دستم را در جیب کُتم بردم و کلیدرا لمس کردم. نفسم در سینه حبس شده بود. به در آپارتمانش رسیدم .گوشم را روی در گذاشتم ،صدایی نشنیدم. می دانستم این ساعت مشغول گوش دادن به داستان است. روی تخت خوابش دراز می کشد و یکی از داستان های توی گوشی اش را انتخاب می کند .چشمانش را می بندد و گوش می دهد. بیشتربه داستانهای دنباله دار علاقه دارد،هر شب بین ساعت نُه تا ده زمان گوش دادن به داستان است. کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. راهروی ورودی تاریک بود. نور ضعیفی از آشپزخانه به فضای تاریک سالن می تابید. دستم را در جیب داخلی کُتم بردم وچاقو را در آوردم، صدای راوی داستان در سکوت خانه می پیچید. تپش قلبم بالا رفته بود. از اضطراب زیاد حالت تهوع داشتم. دستانم یخ کرده بودند و آشکارا می لرزیدند.

صندوقچه ی جواهراتش زیر تختش بود. در این شش ماهی که برایش کار میکنم چندین بار دیدمش. صندوقچه ی سنگینی است.

یکبار که داشتم با دستمال صندوقچه را گرد گیری میکردم به اتاق آمد. با دستپاچگی گفت :”نه، نه اصلا نمیخواد به این دست بزنی .” صندوقچه را ازدستم کشید و دوباره زیر تخت هُل داد. بعد در حالیکه دستی به موهایش می کشید ،گفت :” تمام زندگیم توی این صندوقچه ست .بیشتر از سی ساله جاش همینجاست .لازم نیست تمیزش کنی. خودم تمیزش میکنم. گفتم:” ببخشید ،نمیدونستم خیلی قیمتی و با ارزشه” لبخندی روی لبش نشست و آرام گفت :” این یک گنجه، هیشکی ازش خبر نداره، تو اولین کسی هستی که اینو دیدی، نفرات قبل از تو اجازه نداشتند توی اتاقم بیان ، همه جا رو نظافت میکردن به جز اتاق خوابم” دستی به موهایم کشید و گفت :” تو دختر خوبی هستی از همون روز اول به دلم نشستی ،برای همین اجازه دادم اتاقم رو تمیز کنی ولی لطفا دیگه هیچوقت دست به این صندوقچه نزن.” سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم و قول دادم دیگر هیچوقت به صندوقچه اش دست نزنم. بعد از آن روز چند بار دیگر موقع نظافت اتاقش ،خم شدم وزیر تخت را نگاه کردم ،صندوقچه سر جایش بود . یکی از همان روزها بود که این فکر به ذهنم رسید. او پیرزنی هفتاد ساله و تنها بود، هیچ وارثی نداشت ،این خانه هم مال خودش نبود، میگفت خانه ی برادرش است که سالهاست در خارج از کشور زندگی میکند و به او اجازه داده تا وقتی زنده است می تواند در خانه اش زندگی کند. یکی از همان روزها بود که کلید یدک را برداشتم و وقتی برای خرید بیرون رفتم به کلید ساز دادم و از روی آن یکی برایم ساخت. 

صدای سرفه اش می آمد .یادم آمد که دوروز پیش گفته بود سرما خورده. آهسته به تاریکی خزیدم . صدای راوی داستان همچنان در تاریکی وسکوت خانه پیچ وتاب میخورد. باید منتظر می ماندم تا چراغ را خاموش کند و بعد در تاریکی کارش را تمام کنم. نباید چشمش به  من می افتاد ، می ترسیدم چشمانمان به هم بیفتد ،پشیمان شوم. باید در تاریکی کارش را یکسره می کردم. داستان تمام شد. چند بار سرفه کرد. بعد چراغ خاموش شد. کمی منتظر ماندم تا خوابش سنگین شود. شبها قبل از خواب قرص میخورد. به دیوار تکیه دادم و نشستم. چشمان درشت و مشکی دخترم مقابلم بود. یک آن پشیمان شدم اگر بعدش گیر بیفتم ،چه کسی از دخترم مراقبت می کند؟ مادرم به اندازه ی کافی توان نداشت .روزها که سرکار بودم همش غرمیزد ، صدای سعید توی گوشم پیچید :” بنظر من اصلا نترس کارشو تموم کن ،آخه پیرزن اینهمه گنج و طلا برا چی میخواد. وقتی می میره این طلاها به چه دردش میخوره. برادرش میاد همه رو جمع میکنه میبره. ” گفتم:”اگه گیر بیفتم چی ؟ من نگران دخترم هستم.” سعید گفت:” تو کارشو تمام کن بعد زنگ بزن به من، میام خودتو بچه تو می برم از شهر بیرون. میرم یه طرفی با هم زندگی میکنیم .” 

از جایم بلند شدم. آهسته به طرف اتاقش رفتم. لای در باز بود. یک چراغ خواب خیلی کوچک بالای تخت روشن بود. آهسته و به کندی جلو می رفتم. تمام بدنم می لرزید. صورتم عرق کرده بود. صدای خُر ناس هایش بیشتر می شد. کنار تخت ایستادم .یک لحظه حس کردم دخترم آن طرف تخت نشسته و نگاهم میکند. فکری بخاطرم رسید. حالا که خوابش سنگین است می توانم صندوقچه را بردارم و فرارکنم. فردا صبح که بیدار می شود من از شهر کیلومترها دور شده ام. آدرسم را که ندارد. تلفنم را خاموش میکنم .شماره ام را عوض میکنم.

ده دقیقه بعد توی خیابان بودم. صندوقچه را در کیسه ای پیچیدم و در کوله ام گذاشتم. بزرگ بود نصفش از کوله ام بیرون مانده بود. به سعید زنگ زدم. یک ربع بعد دو چهارراه پایین تر سوار ماشینش شدم . به مادرم تلفن کردم تا لباسهای دخترم را آماده کند منو سعید امشب از شهر بیرون میرویم. او کلی بدوبیراه بارم کرد و برای اینکه خیالش راحت شود گفتم :”فقط سرقت است من او را نکشتم. “

چندساعت بعد منو دخترم به همراه سعید در یک خانه ی ییلاقی بودیم. سعید به محض رسیدن صندوقچه را از کوله ام در آورد و قفل آن را شکست. از استرس زیاد حالم بهم خورد به سمت دستشویی دویدم  و استفراغ کردم ،سعید فحش میداد به من به مادرم به دخترم به پیرزن به زمین و زمان فحش میداد وبا صدای بلند می خندید.  دخترم گریه میکرد. با صورتی رنگ پریده از دستشویی بیرون آمدم .دخترم بسویم دوید بغلش کردم. سعید محتویات صندوقچه را کف اتاق خالی کرده بود. پاهایم سست شدند و روی زمین نشستم. دهها دفتر و کاغذ و قلم توی صندوقچه بود. سعید لگدی به یکی از دفترها زد و بسویم پرتش کرد. روز نوشته ها یی به خط پیرزن بود. دفترها را تند و تند ورق زدم ،فکر میکردم شاید مقداری پول یا دلار لابه لای دفترها جاسازی کرده باشد …. همه ی دفترها را زیر و رو کردم در میان نوشته هایش چشمم به اسم خودم افتاد. نوشته بود :” امروز وقتی دیدم شیوا صندوقچه ی گنج هایم را نظافت میکند به او تذکر دادم که نزدیک این گنج نیاید ، وای ها ها ها …. چقدردر دلم به او خندیدم . قیافه اش دیدنی بود، دختر بیچاره. با خودش فکر کرده من چند کیلو طلا و جواهر در این صندوق دارم، چقدر رقت انگیز …” 

  به خانه ی مادرم برگشتم. سعید مرا رها کرد ورفت. هیچ خبری از پلیس نبود. تلفنم چند روز خاموش بود. شماره ام را عوض کردم؛ اما ، یک روز به سرم زد به دیدن پیرزن بروم و همه چیز را به او بگویم . صندوقچه را در ساک دستی گذاشتم . نزدیک ساختمان رسیدم .چند پارچه ی سیاه به یوار ساختمان زده بودند. پیرزن مُرده بود. وحشت کردم .نکند سعید …! داشتم میرفتم که در ساختمان باز شد و یکی از همسایه ها بیرون آمد. خانم جوانی بود چندباری در ورودی ساختمان یکدیگر را دیده بودیم.  

زن گفت:”  یکشنبه ی گذشته پیرزن در خواب سکته کرده . “

دقیقا همان شب که من بالای سرش بودم و خرناس های عجیبش مرا به وحشت انداخته بود. صبح روز بعد پستچی برایش نامه می اورد ،همسایه ها می دانستند که او این ساعت روز معمولا در خانه است با تلفنش تماس می گیرند . کمی منتظر می شوند ووقتی شک می کنند اتفاقی افتاده در را می شکنند و داخل خانه می روند و پیرزن را می بینند که بی جان بر روی تخت افتاده است. پزشک تایید کرده در خواب سکته کرده است. ادامه داد :” برادرش دیشب رسید ،خانه را برای فروش گذاشته.” سپس در حالیکه سوار ماشینش میشد گفت :” اتفاقا شماره ی شما را از توی دفتر تلفنش برداشتم تا اطلاع بدهم .جواب ندادید. ” گفتم :” سفر بودم.” سری تکان داد و رفت.

 

                                            *****

ماههاست خواندن دفتر روز نوشته های پیرزن سرگرمی هر شب من است. کار جدیدی پیدا کرده ام . دخترم به مهد میرود و مدتیست روزانه چند خطی می نویسم.

مطالب بیشتر :  

داستان کوتاه|ایستگاه

داستان کوتاه|بوی خوش یاس