داستان کوتاه|بوی یاس
داستان کوتاه |بوی یاس bitakeyhani.com

آخرین روزهای فروردین ماه است. باران بهاری با طراوات ریزی می بارد. از ساختمان بیرون می آیم وروی اولین پله می ایستم. بوی خوش یاس درفضای ایوان روان است. دستم را به طرف یاس کوچکی می برم و آنرا می چینم .بوی یاس روحم را تازه می کند. باران همچنان ریز و آرام می بارد ،تاکسی از راه می رسد .از پله ها به پایین سرازیر میشوم و با قدمهایی بلند به ماشین نزدیک میشوم،در عقب را باز می کنم،سلامی میکنم  و می نشینم.

                                                        *********

تاکسی مقابل بیمارستان توقف می کند. باران قطع شده است . وارد سالن بزرگی میشوم . پرستار کنار مردی ایستاده و باهم حرف می زنند. زنی لاغر اندام که بارانی سورمه ای برتن دارد روی نیمکت نشسته و سرش را به دیوار کنار پنجره تکیه داده . با ورود من پرستار سری تکان میدهد و به سویم می آید. چند روز قبل با او صحبت کرده بودم. یکدیگر را می شناختیم. مرد با دقت براندازم می کند. زن با چهره ای بهت زده رد نگاه مرد را می پاید و به من می رسد. پرستار به من نزدیک میشود . به هم دست میدهیم و مرا به اتاق دیگری راهنمایی می کند.

روی صندلی می نشینم و می گویم : ” اگر ناشناخته می موندیم بهتر نبود”؟

پرستار می گوید :”اصلا قانون همینه، ولی این آقا نمیدونم کیه یا چکاره س ،دکتر گفت هر کاری بگه همونو انجام بدید، خیلی حساسه بدونه تخمک اهدایی مالِ کیه!”

زنِ لاغر اندام داخل اتاق می آید بلند می شوم وبا اودست میدهم.دستهایش یک تکه یخ است. می گوید:”اصرار من بود که شما را ببینم”. مرد به داخل اتاق سرک میکشد نگاهمان در هم گره می خورد. نگاهم را می دزدم پرستار میگوید :”بریم ،دکتر منتظره.”

                                                   **********

با لباس سبز اتاق عمل روی تخت دراز کشیده ام. پرستار کنارم ایستاده . دستهاش را در دستم می گیرم. بغضی چموش گلویم را می سوزاند ، می گویم: به پولش احتیاج دارم و گرنه به دردسرش نمی ارزه. اصلا نمی ارزه”.

                                                   **********

از بیمارستان بیرون می آیم .پرستار را کنار درِ ورودی می بینم. اشاره می کند بایستم؛می گوید:” اون خانم شماره تو می خواست من گفتم باید ازت اجازه بگیرم، شماره توبهش بدم”؟

میگویم:” اون شماره تلفن واقعی نیست. الکی نوشتم. آدرسمم همینجور” پرستار مبهوت نگاهم میکند. از دروازه اصلی بیمارستان بیرون می آیم و سوار اولین تاکسی میشوم. قبل از اینکه به خانه برسم با صاحب خانه تماس می گیرم و می گویم که قصد دارم از آنجا بروم.

در مقابل در ورودی ساختمان بوتۀ یاس دلبری می کند. یاسی می چینم و با تمام وجودم آنرا می بویم.کلید را در قفل می چرخانم . از بنگاه تماس می گیرند :” یک مشتری امروز عصر برای دیدن خانه می آید، اگر قصد جابجایی به خانه ای بهتر داریدمیتونم یکی دو تا بهتون پیشنهاد بدم!”

می گویم:”ممنونم، برای همیشه از این شهر می روم”.

                                        ****************

پانزده سال بعد

ضربه ای به در اتاق می خورد و خانم احمدی با یک سینی چای وارد می شود. با لهجۀ گیلانی سلام و صبح بخیر می گوید . چای را روی میز می گذارد .تشکر می کنم. می گوید:” عجب دنیای بی رحمیه” . سرم توی لپتاپ است می گویم:” باز یکی از بچه هات بهت حرفی زده،عروسات بهت چیزی گفتن”؟ می گوید:” نه خدا رو شکر. از روزی که شما بهم گفتی بیام همینجا، اون اتاق بالایی رو بهم دادید ،کمتر چشمم بهشون میفته . حالمم بهتره”.

گفتم:”خب… خدارو شکر که حالت بهتره”.

دستمالی از جیبش درمی اوردو روی میز میکشد :” یکی از شاگردای کلاس نهم دیروز پدرش میرسونش مدرسه . مادره هم تو ماشین بوده، همین جا سر کوچه مدرسه ،ماشین از فرعی پیچیده تو خیابون اصلی کامیون با سرعت اومده زده بهشون. هر دو در دم عمرشونو دادن به شما”.

گفتم:” آخ آخ  حالا دختره کجاست پیش کیه”؟

احمدی می گوید :”امروز که نیومده ولی همکلاسیاش گفتن حالش اصلا خوب نیست ، نمیدونم حتما پیش فک و فامیلشه”.

                                       ********

عصر همان روز با خانم احمدی به سمت خانه یاس افخمی می رویم . مسیر برایم نا آشنا ست.خانم احمدی آدرس را روی برگه ای نوشته  و از روی آن می خواند.سر کوچه می رسیم.

انگار نیرویی مرا از پشت فرمان ماشین بلند میکند و با شدت به سالها پیش پرتاب می کند. بوی یاس ،نم نم باران آنروز صبح ،توی ایوان خانه ام؛ صورت رنگ پریدۀ آن زن، نگاههای پنهانی آن مرد، سردی اتاق عمل،همه و همه کیلومترها دور از این شهر…

می لرزم. افخمی… این فامیلی برایم آشنا ست. اما نه، من دیگر در آن شهر نیستم. نه،ممکن نیست. از احمدی می پرسم:” تو این دختر را دیده ای”؟

احمدی می گوید:” نه خانم جان.. ماشالا مدرسه سیصد تا دانش آموز دارد ، همه را نمی شناسم، فقط بعضی ها را”

احمدی از ماشین پیاده میشود. آقایی جلوی در خانه ایستاده . احمدی تسلیت می گوید و خودش را معرفی میکند . میگوید سرایدار مدرسه است و با مدیر برای عرض تسلیت به خانواده یاسی جان آمده ایم.

مرد خودش را دایی یاس معرفی می کند. من و احمدی وارد خانه می شویم. چند خانم با لباس هایی مشکی به دور یاس حلقه زده اند. یکی از آنها جلو می آید. و سلام وخوشامد می گوید.  او عمۀ یاس است. دستهایش را می فشارم و تسلیت میگویم او نگاهش را روی تک تک اجزای چهر ه ام میگرداند. بعد دستم را رها می کند و از اتاق خارج می شود. به طرف یاس می رویم. احمدی دستش را روی شانه ی او می گذارو یاس خودش را در آغوش احمدی اندازد. زبانم بند آمده .بغضی چموش گلویم را می آزارد. حس  می کنم روی تخت سرد اتاق عملم…

احمدی با صدای بلند گریه می کند. زخمهایی که پسرها و عروس هایش به جانش زده اند حالا سر باز کرده و بیرون می ریزند. یاس خودرا از آغوش احمدی رها می کند و با نگاهی توام با درماندگی خود را در آغوش من اندازد. ضربان قلبم بالا می رود یاس تکه ای از من است.

                                           ****************

فرمان ماشین در دستم است. مات و مبهوت،گیج و منگم.

احمدی کنارم نشسته ؛ساکت است .هر دو در تاریکیِ خیابانی خلوت به خط نوری که از چراغ ماشین به روی آسفالت افتاده نگاه می کنیم.

احمدی با صدایی گرفته می گوید:”خانم جان به چه فکر میکنی”؟

همه حواسم را جمع میکنم و میگویم:” نگرانم…حالا که پدر ومادرش را از دست داده، چه میشود”؟

احمدی میگوید:” بیچاره…. ولی خانم جان می دانی من به چی فکر میکنم…یک چیز عجیب، چقدر این دختره یاس، شبیه شماست.”

 

مطالب بیشتر:

داستان کوتاه| ادامه بده!

داستان کوتاه|تاوان یک بوسه

داستان کوتاه| لکنت زبان