صدای موتور گازی بابا را از پشت در حیاط شنیدم. زهره که داشت پنجره ها را برق می انداخت گفت :احمد پاشو ،باباست. احمد داشت کفش هایش را واکس می زد نگاهی به من کرد و دهنش را یه وری کرد و گفت :بدو . دستمال گردگیری را به کناری پرت کردم و به حیاط رفتم. بابا دو کیسه ی میوه را دستم داد و گفت : احمد و صدا بزن بیاد اینا رو ببره. مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت بیارشون اینجا. کیسه ها را دست مامان دادم و به احمد گفتم : با…با …باکا.. ر…ت… دا…دا… ره .احمد کفشهایش را بغل هم گذاشت و به حیاط رفت.
مامان به زهره گفت : دیگه بسه همه جا تمیز شده برو یه کم به خودت برس ؛بعد نگاهی به ساعت انداخت و گفت دو ساعت دیگه میان. زهره شیشه پاک کن و روزنامه های باطله را برداشت و به آشپزخانه رفت. به مامان گفتم :مَ …مَ…ن…چ…چ … ی ب…پ..و..و..ش..ش…م؟ مامان گفت : تو برو توی اون اتاق کوچیکه اصلا نیا بیرون. زهره گفت: آره موهات اصلا خوب نیست این آرایشگره خرابشون کرده. گفتم : مو…مو….ه….امو…. ج…ج….مع می …می…ک..ن.م .می..بن..بن..دم… مِ…ش. زهره گفت : فایده نداره هر کاریش بکنی باز مشخصه. در ضمن خواهر کیانوش آرایشگره خیلی تیزه تو این چیزا زود متوجه میشه. احمدبا جعبه های شیرینی و کیسه های میوه در دست رسید . مامان گفت :بِدشون به من . زهره یک پیراهن حریر آبی رنگ پوشیده بود. و به یک طرف موهایش شکوفه ی رُز سفید مخملی زده بود . احمد با کُت و شلوار سورمه ای اش در طول و عرض اتاق پذیرایی قدم می زد. وهی جلوی آینه می رفت و خودش را برانداز میکرد. مامان میوه ها و شیرینی را روی میز چید و لباسی که شش ماه پیش برای عروسی دخترِ خاله زری پوشیده بود ،پوشید .بابا از حمام بیرون آمد. اصلاح کرده بود و جوانتر از همیشه شده بود. مامان دور سر بابا و احمد و زهره اسپند چرخاند. توی آینه نگاهی به خودم انداختم .موهایم را کاملا جمع کردم و پشت سرم دم اسبی بستم. بنظر خودم اصلا مشخص نبود که بد کوتاه شده .اما زهره نمی خواست خانوادۀ کیانوش در اولین جلسۀ  آشنایی دو خانواده من را ببیند.زهره زیباشده بود .و هی به ساعت نگاه میکرد. مامان گفت. دیگه الان کم کم پیداشون میشه. گونه های زهره از اضطراب قرمز شده بود. رفت سراغ گوشی اش . احمد گفت :میخوای چکار کنی؟ زهره گفت به کیانوش زنگ بزنم ببینم کجان ،کی میرسن؟ احمد گفت :لازم نکرده یه کم دندون رو جیگر بگیر الان میرسن. ماما ن به آشپزخانه رفت تا چای دم کند. بابا هوس کرده بود یک چای با شیرینی بخورد. به حرف مامان گوش دادم و به اتاق کوچیکه رفتم و در را بستم. توی رویاهایم خودم را درلباس صورتی می دیدم موهایم به زیبایی درست شده بودند و حلقه ای از گلهای صورتی  روی سرم گذاشته بودم و پشت سر عروس و داماد به تالارعروسی وارد میشدم.کم کم خوابم گرفت چراغ اتاق را خاموش کردم و خوابیدم. نمی دانم چه مدت گذشت از صدای گریه های زهره و داد وفریاد های بابا و احمد از خواب پریدم . اول فکر کردم مهمانان در اتاق پذیرایی هستند بهتر است من نروم. اما وقتی از سوراخ کلید نگاه کردم متوجه شدم هنوز نیامده اند. از اتاق بیرون رفتم مامان نشسته بود یک گوشه و زهره سرش روی پاهای مامان بود و گریه میکرد.احمد سیگار میکشید و فحش می داد و بابا به حیاط رفته بود و لبۀ باغچه نشسته بود وسیگار میکشید. کنار مامان نشستم و آرام با حرکت سر پرسیدم چه شده؟ مامان ابرویش را بالا برد یعنی هیس! چیزی نگو. احمد از گوشۀ چشم،خشمگین به من نگاه کرد .از ترس تمام بدنم به لرزه در آمد . بلند شدم وبه سمت دستشویی دویدم. 

                                                ****

خانوادۀ کیانوش از وصلت با ما منصرف شده بودند. احمد بارها بچه های همسایه و کوچه و خیابان را به شدت کتک زده بود و چندین پروندۀ خشونت داشت. همسایه ها گفته بودند،توی محل همه از او می ترسند ، یکنفر به کیانوش گفته بود او به خواهر کوچکش هم رحم نکرده وقتی دختر بیچاره فقط دو سالش بوده دفترهای احمد را خط خطی می کند احمد او را بشدت کتک میزند و چند ساعت در حمام زندانی می کند. برای همین او لکنت زبان دارد.

 

مطالب بیشتر: 

داستان کوتاه|تاوان یک بوسه

داستان کوتاه| ادامه بده