گاهی زندگی غافلگیرت می‌کند

با یک اتفاق عجیب با یک خبر خوش و هیجان انگیز و گاهی با خبر یک مرگ غیر منتظره!

آنقدر غیر منتظره که حتا نمی‌توانی گریه کنی! مبهوت می‌شوی و می‌روی می‌نشینی در گوشه‌ی اتاقت و به نقطه‌ای زُل می‌زنی.

تصور می‌کنی خوابی! با یک تراپیست گفتگو می‌کنی، آنقدر شوک هستی که فکر می‌کنی شاید خبر دروغ است، شاید طرف بیهوش شده، شاید کمی بعد در بیمارستان احیا شود، شاید… اما نه!

صبح روز بعد که بیدار می‌شوی با خود می‌گویی دیروز این موقع زنده بوده، یک روز عادی را شروع کرده بود، صبحانه خورده بود، با اطرافیان حرف زده بود، به تلفنش جواب داده بود، قرار ملاقاتی برای آخر هفته با دوستی گذاشته و بعد حوالی ظهر در حالیکه در خانه می‌چرخیده و به کارهای خانه رسیدگی می‌کرده یک آن به زمین می‌افتد و دیگر بلند نمی‌شود! همینقدر غیرمنتظره !  بله، گاهی در صحت و سلامت و بدون هیچ مشکل سلامتی داستان زندگی یکنفر تمام می‌شود.

به نظرم بعضی آدمها دقیقن می‌دانند چطور بروند که بازماندگان را در شوک بگذارند. انگار آنی تصمیم می‌گیرند همه چیز را رها کنند و بروند.

گاهی  زندگی آنقدر منظم، عادی و زیبا اتفاقات را کنار هم می‌چیند که تصور نمی‌کنیم داریم به پایان نزدیک می‌شویم، در مسیر همیشگی آرام در حرکتیم، همه چیز عالیست و ثانیه‌ای بعد سوت پایان زده می‌شود.

عجیب است و عجیب‌تر از آن زمانی‌ست که می‌شنوی فرد سفر کرده چندی قبل حرف از رفتن زده! رفتنی بدون دردسر، بدون خوابیدن در بستر بیماری، بدون به زحمت انداختن دیگران، رفتنی آنی در یک ثانیه؛ تمام!