هر روز صبح به زور چشمهایم را باز میکنم و در لحظه آرزو میکنم کاش میتوانستم یکساعت دیگر بخوابم. بخاطر مدرسهی دخترم باید بیدار شوم. تمام انرژیام را جمع میکنم تا از تخت بیرون بیایم.
این حال بیحالی و سنگینی غم بر سینهام تا آخر شب ادامه دارد. نمیدانم آخرین بار کِی بود که لبخند زدم. حتا لبخند چند صباحیست از زندگیام کوچ کرده!
تمام روز با چندین دفتر و کتاب محاصره شدهام. چند خطی میخوانم و کتاب را میبندم. چند کلمه مینویسم و خودکار را لای دفتر گذاشته و روی کاناپه ولو میشوم، این تمام لحظههای یک روز من است.
امروز مطمئن شدم که افسردگی به سراغم آمده!
هیچگاه فکر نمیکردم روزی افسردگی بر من چیره شود. اما حالا آمده.
آشپزی میکنم و اشک میریزم. موسیقی بیکلام را که پلی میکنم دردی جانکاه تمام وجودم را پُر میکند و گریه امان نمیدهد.
این روزها تنها چیزی که به من آرامش میدهد خوابیدن است. خواب و خواب و خواب…
این روزها حتا خوردن گردو و عسل صبحانه لذتبخش نیست. هر لذتی مرا یاد هموطنانی میاندازد که دیگر هیچ لذتی را تجربه نمیکنند! و درست در همان لحظه که لقمهی صبحانه را در دهان میگذارم بغضی سنگین راه گلویم را میبندد و…
امروز حس کردم نیاز شدیدی به یک رواندرمانگر دارم. امیر میگوید: تو بسیار قوی هستی! …
و نمیداند همین قوی بودن مرا ذره ذره آب میکند. سالهای سال قوی بودن مرا فرسوده کرده! اعتراف به ضعف شجاعت بزرگی میخواهد، و من امروز اعتراف میکنم به شدت شکنندهام!
سالهاست دربارهی “پذیرش” مینویسم، آنچه(ضعفی) که میپذیریم میتوانیم درمانش کنیم.
هر اندازه که از پذیرش وضعیتم طفره روم، بیشتر در مرداب افسردگی فرو میروم. امروز تصمیم گرفتم افسردگی را بپذیرم و درکش کنم، اما به او اجازه ندهم جولان بدهد.
باید این جملهی کاوه فولادی نسب را روی کاغذی بنویسم و به در ودیوار خانه بچسبانم.
《دور باد از نویسنده و ادبیات و کلمه خموش بودن و به کنج غم و انزوا خزیدن.》
سلام خانوم کیهانی مطالب شمارو دنبال میکنم. از قسمت جملات کوتاه شما درسای خیلی خوبی گرفتم. افسردگی مقطعی هست هر کسی دچارش میشه، اما بهتره افسردگی رو به مرداب تشبیه نکنید. غم و افسردگی میتونه سکوی پرتاب باشه برای نویسنده. انسانیت از ورای غم پدیدار میشه.
از اینکه صفحهی جملات کوتاه به شما کمک کرده خوشحالم. کامنت شما حس مسئولیتپذیری بیشتری به من داد، تا با انرژی و قدرت بیشتری ادامه بدم. ممنونم.