رانندهی تاکسی سعی میکند در میان سیل ماشینها راهی بیابد؛ یکی دوبار خط عوض میکند و بعد مسیر مستقیم را پیش میگیرد. ترافیک سنگین است. چند دقیقه قبل از دوستان خداحافظی کردم و به مقصد خانه تاکسی گرفتم. راننده آراممیراند. سرم را به در تاکسی تکیه میدهم و با خود فکر میکنم اگر امروز این دیدار انجام نمیشد الان در حال چه کاری بودم؟
کارهای تکراری و روزمرگی انرژی آدم را میبلعد. تکرار روان را به نابودی میکشاند.
گفتگوها و دیدارهای از نزدیک بینش تازهای به من میبخشد. حس میکنم نیرویی درونم رشد میکند و میخواهد مرا به پیش براند.حس میکنم انتخابم و اهدافی که برای زندگی طراحی کرده و پیش میروم، بهترین کاری است که این روزها میتوانم انجام دهم.
هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم از اینکه این فرصت به من داده شده تا یک روز دیگر را تجربه کنم، سپاسگزاری میکنم.
هر روز برای من پر از فرصتهایی برای رشد و یادگیریست. شگفتانگیز است وقتی با شروع هر روز ذهنت را برای پذیرش و یادگیری آماده میکنی، جهان هستی بیشتر از همیشه به تو میآموزد.
من آموختهام باید یادگیرندهی همیشگی باشم.
من آموختهام در هر معاشرت با افرادی که حس خوبی به من میبخشند بینش وسیعتری نصیبم میشود.
من آموختهام زندگی سراسر تجربه است.با رفتن به دلِ ترسها و ناشناختهها حسی ناب در ما رشد میکند و آن عشق است.
عشق درونی ما که بزرگ و بزرگتر شود، هر لحظهی زندگی همچون جواهری ارزشمند میشود.
ثبت ديدگاه