می‌گذرند این روزهای عجیب!

می‌گذرند.

سنگین، نفس‌گیر و شگفت انگیز‌اند، اما گذرا!

شگفت انگیز از این نظر که انگار وارد یک بازی شده‌ایم، انگار نیرویی با آوردن اتفاقات عجیب و غریب به زندگی‌مان ما را از هر حرکت اضافه‌ای باز می‌دارد. گویی می‌گوید: اینهمه عجله و سرعت برای چیست؟! همینجا بمان! بمان!

 

دو ماهی میشود که تمام روزهایم با آنجلا پرشده!

آماده کردن غذای مخصوص گربه، نظافت روزانه‌ی خانه و رسیدگی به این بچه گربه‌ی دوست داشتنی و ملوس؛ و آخر شب‌ هم بازی کردن دسته جمعی با اهالی خانه با آنجلا و کلی خندیدن و انرژی خوب گرفتن از یکدیگر.

آنجلا صاحب شناسنامه شده و جزئی از خانواده است. تا همین سه ماه پیش حتا یک لحظه هم فکر نمی‌کردم آنقدر با وسواس و دقت زیاد وضعیت سلامتی و چک‌آپ ماهیانه و غذا و بهداشت یک گربه جزء اولویت‌هایم شود.

زندگی عجیب است! زمان که می‌گذرد قدم به قدم بخش تازه‌ای از وجودم برایم آشکار می‌شود؛ منی جدید و متفاوت از قبل!