به نظر من پی بردن و اعتراف به این مسئله که تمام مسیر رو اشتباه اومدم و بخوام همه چیز رو رها کنم یک شجاعت بزرگ میخواد.
اینکه بیش از پنج ساله که در این سایت مینویسم و تازه فهمیدم هر چه نوشتم، برداشتم از آموزههای معلمهای توسعهفردی یا کتاب بوده!
شاید بگید اول کار همه همینطورن! میدونم که آدم کمکم توی مسیر یاد میگیره و رشد میکنه؛ اما الان دلم نمیخواد این دفتر یادداشت دیجیتالی صفحات چرکنویسش هم منتشر بشه. بهتر بود از اول منتشر نمیشد.
درسته که یک معلم خوب میتونه تاثیر مثبتی روی درک و دریافتهای شاگردش داشته باشه و یک شاگرد مستعد میتونه در اثر اون آموزهها رشد کنه، اما حسم میگه این مدل رشدها ریشهای و عمیق نیستن. تاثیر گرفته از یه آدم دیگهان؛ موقتیان و ناپایدار!
نزدیک به هشتصد پست در این سایت دارم و باز هم مینویسم به امید روزی که بتونم اون هدفی رو که در سر دارم عملی کنم؛ ولی احساس میکنم یک انرژی یا یک اثر از تفکر و احساس و اندیشههای معلمهایی که در این پنج سال داشتم، توی نوشتههام هست. من میخوام واژههای نابی بنویسم که از قلبم بیرون میان، بدون اینکه از کسی تاثیر گرفته باشم.
وقتی برمیگردم و نوشتههای قدیمی رو میخونم برام غریبهان، صادقانه بگم دیگه دوستشون ندارم.
الان دیگه معلمی ندارم، ولی روزی دو_سه ساعت مدیتیشن میکنم. ساعتها در سکوت میگذره و این لحظههای در گذر خودشون مثل یک معلم هستن.
گاهی فکر میکنم هشتصد مطلب رو پاک کنم و از نو شروع کنم. اندوختهی پنج سال رو پاک کنم و دوباره بنویسم و اینبار از ارتباطم با خودم بگم، ارتباطی که تمام و کمال در اون لحظه حضور دارم. از سکوت طولانی، از گریههام در حال نیایش، از احساس سبکی و آرامشم بعد از روبرو شدن با خودم، از شفای درونم و از عشقی که در وجودم جریان داره و اون رو به اطرافم میبخشم. نمیدونم چقدر میتونم راجع به این موضوع بنویسم، امیدوارم بتونم پیش برم. امیدوارم.
ثبت ديدگاه