می‌بینمش!

لبخند می‌زند. دستم را می‌گیرد و کنار ساحل قدم می‌زنیم. او کودکی‌ام است. دوسه قدم جلوتر می‌رود و من به دنبالش!

گاهی می‌پرسم و او پاسخی می‌دهد، حقیقت را نشانم می‌دهد، حقیقت دیدنی‌ست.

در آغوش می‌گیرمش! موهایش بوی کاج می‌دهد. موج‌های خروشان به ساحل برخورد می‌کنند، نسیم لطیف و مواج موهایمان را نوازش می‌کند. لبخند می‌زنم، او نیز؛ به دوردستها اشاره می‌کند و باز از حقیقت می‌گوید.

می‌بینم و می‌شنوم. من هر روز سپیده‌دم از منِ قبلی دور و دورتر می‌شوم.