این روزها را باید نوشت. باید نوشت تا در حافظه‌ام ثبت شود. شاید سالها بعد جزئی‌ترین رویدادها را فراموش کنم. می‌نویسم تا فراموش نکنم.

گاهی احساس حماقت می‌کنم، احساس هیچ‌بودن.

به نظرم باید برگردم و تمام کتابهایی را که تا الان خوانده‌ام دوباره بخوانم. من نیاز دارم دوباره بیاموزم. احساس می‌کنم در جاده‌ای پرپیچ و خم و طولانی هستم. جاده‌ای که سالهاست در حال پیمودنم. ندایی می‌رسد که اشتباه آمده‌ای دوباره آغاز کن!

دردناک است اما باید بپذیرم.

بارها از جسارت نوشتم و امروز اعتراف می‌کنم تُهی از جسارتم!

گاهی حس می‌کنم تکه‌ای سنگم و گاهی به شیشه می‌مانم. این روزها شبیه دردم. شبیه دردیم. اصلن ما خودِ دردیم. درد مشترک.