در سکوتی سَبُک در حاشیهی باغ قدمزنان خاطره میساختیم. دو جادهی باریک و طولانی به موازات هم از کنار ما رد میشدند.
مه غلیظی نردههای چوبی را تا نیمه پوشانده بود.
چشمانم را بستم تا سکوتِ فضا مرا به خلسه بکشاند.
“او” با نفسهای عمیقش عمدا” خدشهای به روح سکوت میانداخت و با سماجت اصواتی را از گلویش خارج میکرد.
سپس با شیطنت زیر چشمی مرا میپایید و لبخندی زیرکانه میزد و من معترض از اینکه آرامشم را بر هم زده چند باری نیشگونی از بازویش گرفتم.
او با صدای بلندی خندید و من با لبهایی که سعی میکردم از هم باز نشوند با آرنج ضربهای به پهلویش زدم. (آرامشم را بر هم نزن!)
یکی از همان لحظههای ساده بود پژواکِ نبض زندگی میان ما.
من غرق در درخشش شبنم و حبابِ نشسته بر محبوبههای شب بودم و ” او” همچون قطار قدیمی سوتزنان سدی میساخت مقابل ورود هذیان به افکارش.
او با اطمینان عمق جادههای مهآلود را تخمین میزد و من مجذوب شکوه این جهان بودم.
هر چه پیش میرفتیم جاده ادامه داشت. سترگ و شگفت.
شکوه جهان مرا به هیجان میآورد. کاش میشد این لحظهها را با قلم و کاغذی ثبت کرد و در پاکت نامهای بی نام و نشان گذاشت و در صندوق پستی انداخت.
شاید رهگذری نامه را بیابد و تصمیم بگیرد سفر زندگی را آغاز کند. سفری به درون!
ثبت ديدگاه