در حالیکه آفتاب کم رَمق زمستانی را روی تنم حس میکردم دستها را در جیب پالتو کرده بودم و از میان قبرها عبور میکردم. نگاهم روی سنگقبری افتاد. دوشیزه …
با دیدنکلمهی دوشیزه ایستادم و نوشتهی روی سنگ را خواندم. امیر که دو سه قدمی جلوتر از من راه میرفت برگشت و نگاهم کرد.
پرسید: چیه؟
گفتم: فقط هیجده سالش بوده!
فضای قبرستان را سکوت فرا گرفته بود. به ساعت موبایلم نگاه کردم، تا الان باید میرسیدند!
دستها در جیب کنار هم قدم میزدیم، در سکوت میان قبرها.
نمیدانم امیر توی چه فکری بود اما من ناخودآگاه این شعر مولانا در ذهنم نشست.
دنیا همه هیچ و
اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ
بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر
چه ماند باقی
مهر است و محبت است و
باقی همه هیچ
گفتم: بنظرم آدمها هر از گاهی باید بیان توی این فضا و فقط سکوت کنن.
موبایلم زنگ خورد. جواب دادم. امیر گفت: اومدن؟
گفتم: آره.
***
چقدر دور از همیم! این چهرههای آشنا، این آدمها را روزی در آغوش میگرفتیم و در دیدارهامان به هم دست میدادیم و صورت یکدیگر را میبوسیدیم. چقدر از هم دور شدیم!
با ماسکهایی که نیمی از چهرهمان را پوشانده و سلام و احوالپرسیهایی که رعایت فاصله در آن حفظ شده.چهرههایی بدون لب! بدون لبخند! فقط از چشمها میتوان فهمید چه کسی با دیدن ما خوشحال میشود!
صدای گریه و ناله سکوت را در هممیشکند و من با دیدن کسانی که روزی کنار هم مینشستیم و گپ میزدیم و میخندیدیم و حالا رخت عزا بر تن دارند، بغضم آهسته آهسته آب میشود.
***
گوری عمیق کندهاند. میگویند دو طبقه است. مرده را در قبر میگذراند. احساسات، غمها، درد رها شدن و تنهایی صاحب عزا را حس میکنم و قلب اینجا فرمانروایی میکند. کنارش میروم و بغلش میکنم. فاصلهها نزدیک و نزدیکتر میشود. کرونا و اومیکرون و خطر و فاصلهگذاری فراموش میشود.(چند روزی است که اومیکرون را شکست دادهام.)
به اندازهی تمام روزهایی که گریه نکردهام، گریه میکنم. حس میکنم ذهنم خالیِ خالیست. به هیچ چیز فکر نمیکنم؛ رها کاملا رها.
***
در مسیر برگشت به تمام چیزهایی فکر میکردم که ذهنم هر روز درگیرشان است. شاید اغلب آنها آنقدر که برایشان انرژی میگذارم، مهم نیستند. با خودم میگویم: مهم نیست این هفته نشد هفتهی بعد ، ماه بعد یا سال بعد.اینهمه عجله برای چیه؟!
***
به خانه رسیدیم، به امیر گفتم:
من آدم ثروتمندی هستم، این فقط یک حس نیست، یکواقعیته.
امیر گفت: خیلی خوبه، خوشحالم.
گفتم: من ثروتمندم چون تو رو دارم.
***
غروب با عزیزانمان تماس تصویری داشتیم و با هم حرف زدیم. در تکتک کلمات و نگاه و خندههای آنها میشد نیاز به توجه و محبت را دید و حس کرد.
به قول ایمان سرورپور :
《 ما به دوستتدارمها، محبت و بغل نیاز داریم، اینها رو از هم دریغ نکنیم.》
شاید بعد از این بیماری لعنتی بیشتر قدر هم رو بدونیم…
امیدوارم