فکر میکنم همهی ما از زمان کودکیمان قضاوتشدن را تجربه کردهایم. وقتی کوچکترین کارهایمان توسط بزرگترها قضاوت میشد و برچسب میخوردیم و معمولا این جملهها را بسیار شنیدهایم؛
“حالا فلانی میگه چه بچهی بینظمیه” یا ” حالا فلان حرفو پشتسرمون میگن” ” یه وقت ممکنه فکر کنن منظورمون با اوناست” و بعد از آن در مدرسه توسط معلمان و همکلاسیان بارها و بارها قضاوت شدیم.
ذهن ما زمین قابلکشتی بود آمادهی کاشتن بذر، و اولین بذرهایی که در آن کاشته شد، ترس بود. ترس از بهاندازهی کافی خوب نبودن، ترس از مقایسهشدن و ترس از نادیدهگرفتهشدن.
این چنین شد که ما یاد گرفتیم نقاب را برچهره بزنیم تا کمی بر ترسها غلبه کنیم و تایید شویم.
نقابها را سالهای سال با خودمان حمل میکنیم سنگینی بار آن را تحمل میکنیم تا مبادا تایید نشویم. مبادا در مقایسهها بهترین نباشیم و مبادا انتقاد بشنویم.
مادامی که همرنگ جماعت میشویم و کارهای دیگران تقلید میکنیم و برای اینکه نظر دیگران درباره ما مثبت بماند مطابق میل و سلیقهی دیگران رفتار میکنیم، از خود دور میشویم.
یک روز متوجه میشویم در جایی که قرار داریم احساس ناامنی، پوچی، غم و تکرار و روزمرگی میکنیم. تمام این احساسات یک پیام است.
پیامی از ناخودآگاه که میگوید: نقاب را بردار و به میل و سلیقهی خودت رفتار کن. تا وقتی رفتار و حرفهایت ضرری به کسی نمیزند هیچ اشکالی ندارد که به خواستهات توجه کنی.
نقاب را در تنهایی بردار و با خودت روبرو شو. خودت را بشناس و فرصت متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن را به خودت بده. نگران حرفها و قضاوتها نباش. مردم چون خودشان جسارت ندارند متفاوت باشند دیگران را مسخره و قضاوت میکنند.
اکثر مردم وقتی نمیتوانند رفتار و حرف کسی را درک کنند، وقتی قد و اندازهشان به کسی نمیرسد او را قضاوت میکنند.
وقتی نقاب را برداری رشد آغاز میشود. وقتی ترس از قضاوتشدن را کنار بگذاری و وارد دنیای ناشناختهها شوی آدم متفاوتی میشوی که خیلیها آرزو دارند شبیه تو باشند، هر چند ممکن است قضاوتت کنند اما همیشه به شهامت تو غبطه میخورند. نقاب را بردار و خودت را از نو بشناس.
ثبت ديدگاه