ما چند نوع سقوط داریم؛

یکی از ارتفاع سقوط میکنه.
یکی از جایگاه شغلی یا پست و مقامش و یکی هم با یک خطا از چشم بقیه میفته.

همه‌ی موارد بالا تلخ و دردناکن و گاهی آثار اونا تا سالها با آدم و خانواده و اطرافیانش می‌مونه.

یک سقوط دیگه هم هست
که آدم از 《انسانیت》 سقوط میکنه.
توی این سقوط هیچ خطر و آسیبی بهش نمیرسه! در ظاهر خیلی هم پیشرفت داشته و آدم موفقی بنظر میاد، احتمالا افرادی رو دور خودش جمع میکنه و خودشو زرنگ و قدرتمند میدونه.

اما یک اشکالی وجود داره!
هر چه بیشتر سعی میکنه دیگران رو تخریب کنه یا روی بقیه پا بذاره و بالا بره، هر چه بیشتر به قدرت چنگ میزنه به همون میزان احساس تهی بودن میکنه.

نکته اینجاست که اغلب این افراد نمی‌دونن چرا با وجود اینکه در ظاهر دستاوردهای زیادی دارن (رفاه، پول ، جایگاه شغلی و…) اما حالشون بده؟!

چرا توی روابطشون شکست میخورن؟ و چرا نمیتونن یک دوست واقعی داشته باشن که باهاش احساس صمیمت و همدلی کنن.

اگر هم یکبار بخوان دلیل حال بدشون یا روابط ناموفق‌شون رو بیان کنن، بی‌شک دیگران رو مقصر میدونن و هیچوقتِ هیچوقت انگشت اشاره‌ رو به سمت خودشون نمیگیرن.
میدونید چرا ؟

چون خودشناسی کار سختیه، خیلی سخت؛ چون آدم مجبور میشه با چاله‌‌چوله‌های وجودش روبرو بشه.
برای همینه که درصد بالایی از آدمها ترجیح میدن دیگران رو قضاوت کنن و مقصر بدونن تا اینکه روی خودشون تمرکز کنن.

البته که نمیشه انتظار داشت همه‌ی آدمها وارد عرصه‌ی خودشناسی بشن؛ من فکر می‌کنم خودشناسی یک انتخابه و فرد باید به نقطه‌ای برسه که تصمیم بگیره سفر به درون رو آغاز کنه.