صبح که از خواب بیدار می‌شود تصمیم می‌گیرد برنامه‌ی دقیق و منظمی برای امروزش داشته باشد. کمی می‌نویسد، صبحانه می‌‌خورد، چند صفحه‌ای کتاب می‌خواند؛ می‌داند که بچه‌ها تا لنگ ظهر می‌خوابند. کتاب را می‌بندد و موبایل را برمی‌دارد و مشغول گشت و گذار در مجازی می‌شود.

داستانهای ناتمامی که باید سروسامان داده شوند، کنج ذهنش آلارم می‌زنند. می‌داند که باید به یک فایل کتاب_ که با دوستان قرار گذاشته‌اند دسته‌جمعی بنویسند_ هم سرکی بزند و ویرایش کند. کارها روی هم تلنبار شده‌اند، حس می‌کند انرژی روانی‌اش تحلیل رفته!

این کلافگی‌ها و بی‌انگیزگی‌ها را در اوایل روزهایی که قدم به دنیای رشد گذاشته بود، تجربه کرده بود. گویی همه چیز دوباره تکرار می‌شود. می‌خواهد قوی باشد و بر بی‌حوصلگی، بی‌انگیزگی و روزهای درجا زدن غلبه کند. می‌خواهد کاری انجام دهد، کارستان!

می‌خواهد جهشی بزرگ بردارد، می‌خواهد از این رخوت رها شود، راهی نمی‌یابد.

یادش نمیرود که امسال کلمه‌ی تمرکز را برای خودش انتخاب کرده، این کلمه را به در ودیوار چسبانده و امیدوار است که بتواند ذره‌ای تمرکز را به روزهایش و کارهایش بیاورد!

با خودش می‌گوید: شاید این کندی و حرکت لاک‌پشت وار بخاطر انتخاب کلمه‌ی تمرکز باشد!

صدایی می‌آید، صدایی از درونش که می‌گوید: این روزها از عملکرد خودم راضی نیستم. تنبل و کم‌کار شده‌ام و بنظر می‌آید یک زلزله‌ی هشت ریشتری هم‌ نمی‌تواند دوباره مرا به حرکت وا دارد.

موسیقی، کتاب، نوشتن، گفتگو با اهل خانه مرا آرام می‌کند، اما آیا نیاز به تلنگری قوی‌تر دارم؟!

احساس می‌کنداین کندی در برنامه‌هایش یک تاثیر خاص بر او داشته؛ همین حالا که مشغول نوشتن است این فکر به ذهنش رسید؛ جالب نیست؟!

این کندی وسعت دیدش را بیشتر کرده و کمک کرده عمیق‌تر بیندیشد.

امروز ظهر با پسرش گفتگوی دونفره‌ی عمیق و دلنشینی داشت. آنها درباره اهمیت تلاش و استمرار در برنامه‌های زندگی حرف زدند، از تجربیاتی حرف زدند که در ارتباط با افراد سطحی کسب کردند. تجربیاتی که گرچه با فکر کردن به آنها احساس حماقت می‌کنند، اما خوب می‌دانند اگر با آنها مواجه نمی‌شدند به این بینش وسیع نمی‌رسیدند.

احساس می‌کند روند مسیر قهرمانی‌اش دستخوش تغییراتی شده است، او در میان این گفتگوهای دو نفره با پسرش از دلِ زندگی معنای تازه‌ای کشف می‌کند.

یکی دو روز قبل بود که احساس نا‌امیدی به سراغش آمد. از اینکه سرعتش در انجام کارها و نوشتن کمتر شده، خودش را سرزنش می‌کرد.

زندگی برایش تکراری شده بود و پنجه‌های روزمرگی را بر پوست زندگی‌اش حس می‌کرد.

به یک گفتگوی دونفره‌ی عمیق نیاز داشت تا دریابد به برنامه‌ها وایده‌هایی نیاز دارد تا طراوات را به این روزها ببخشد. هیچوقت سکون و یکجا ماندن روحش را راضی نمی‌کرد. این گفتگو در لحظات نا‌امیدی همچون معجزه‌ای بود که رخ داد.

 

ما در میان گفتگوهای الهام‌بخش و رشددهنده، پروبال می‌گیریم و قد می‌کشیم و شادابی، هدفمندی و تازگی را به زندگی می‌آوریم؛ و بدین شکل معنا خلق می‌کنیم.