سرشبی به زندگی فکر میکردم، به این روزها که هر لحظهاش شیرین و دلچسب است. نمیدانم چرا در میان هجوم افکار مختلف، یکآن دلم گرفت. با خودم فکر کردم:
چه میشد اگر زندگی را جور دیگری میدیدم؟
چه میشد این تصورات تیره و دردناک قلبم را نمیفشردند؟
چه میشد اگر میتوانستم فراموش کنم؟
چه میشد اگر ردپای نامهربانیها را از روحم پاک میکردم؟
چه میشد اگر در مقابل برخی آدمها آرامشم را حفظ میکردم؟
چه میشد اگر میتوانستم به راحتی و بدون اینکه طرف مقابل را در نظر بگیرم حرفم را رُک و پوستکنده بزنم؟
چه میشد اگر عطش موفقیت در من فرو مینشست؟
چه میشد اگر نگران مسائل کوچک نبودم؟
چه میشد اگر…
ثبت ديدگاه