امروز کمی متفاوتتر از روزهای گذشته بود. امروز که بیش از یکسال از نظم و مداومت در نوشتنم میگذرد ،حس غریبی را تجربه کردم. هر چه فکر کردم یادم نمیآمد در این یکسال گذشته چنین حسی را تجربه کرده باشم؛ احساس ناتوانیدر نوشتن! امروز به طرز غریبی با تمام وجود حس کردم خوب نوشتن فرسنگها از من دور است. عصر از خانه بیرون رفتم، در حالیکه در پارک پیادهروی میکردم از خودم پرسیدم: آیا میتوانی برای همیشه بیخیال نوشتن شوی و رهایش کنی؟
اولین پاسخی که به ذهنم رسید این بود. حالا برای رهاکردن دیر شده. دیگر نمیتوانی رهایش کنی. تو داری از راهی که در آن قرار داری منحرف میشوی،تنها راه رهایی از این حس و حال ادامه دادن است. با تمام توانت با این احساس بجنگ و مغلوبش کن.
این روزها احساس میکنم در میان واژهها حبس شدهام. گاهی ذهنم در اواسط نوشتن یاریام نمیکند. خوب میدانم که تنها راه غلبه بر این وضعیت دوام آوردن است.
تنها راه متمایز شدن همین است. اینکه با تمام توان به کاری که از آن فرار میکنی،بچَسبی و رهایش نکنی. میگویند: وجه اشتراک افراد موفق و افراد ناموفق در اینست که هر دو از کار کردن زیاد طفره میروند، موفقها در نهایت کار را انجام میدهند و ناموفقها به سرگرمیها و دلمشغولیهای مختلف روی میآورند.
فکر نمیکنم بتوانم روش ناموفقها را پیش بگیرم، پس شروع به نوشتن میکنم و با قدرت ادامه میدهم.
جالبه منم امروز این حس رو داشتم ولی بانوشتن خاطره ای حس تنبلی را شکستم . آفرین
ممنونم از شما فریبا جان. برقرار باشی
آفرین بیتا جون، تو عالی هستی.
سپاس از تو مریم مهربان و نازنینم.
خیلی خوب بود بیتا جان
من شب ها قبل خواب رویای نوشتن و ترسیم میکنم لذت میبرم از کتابی که میخوام بنویسم و لذت میبرم از مقاله ای که قراره بنویسم تا فردا صبح که بیدار شدم جون تازه ای برای نوشتن بگیرم
انگیزه و پشتکارت بینظیره منیره جون آفرین