با صدای دزدگیر ماشینی ازخواب پریدم. ساعت ۳:۳۰ دقیقهی صبح بود. آسمان با صدای رعد وبرق روشن شد و یک ثانیه بعد درتاریکی فرو رفت. باران شُرشُر باریدن گرفت. تیر ماه وباران !
از پشت پنجره نگاهی به کوچه انداختم. صدای دزدگیر ماشین قطع نمیشد. خواب ازسرم پرید. باران قطع شد.انگار فقط میخواست مرا بیدار کنند.
به آشپزخانه رفتم و چراغ را روشن کردم. صدای دزدگیر همچنان سکوت را میشکافت. چه کارکنم؟ خواب ازسرم پریده. دفتر و خودکارم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. صدای دزدگیر توی سرم پیچ و تاب میخورد .نوشتم. بی وقفه .تند وسریع. صدای دزدگیر قطع شد .نفس راحتی کشیدم .دو صفحهی سالنامه را سیاه کردم. خوابم نمیآمد. چه کار کنم ؟ آها ،بخوانم. سه-چهار کتاب نیمه خوانده دارم. یکی را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
سه صفحه خواندم. دوباره صدای دزدگیر لعنتی بلند شد. کتاب را بستم. ساعت ازچهارگذشت. احساس گرسنگی کردم .بساط صبحانه را چیدم و چای اماده کردم.
گاهی پیش میآید که مثل موجی میان خواندن و نوشتن درنوسان هستم. عطش زیادی برای خواندن دارم،به خودم میگویم می نشینم و سی-چهل صفحه می خوانم،هنوز ده صفحه تمام نشده کتاب را میبندم .به سراغ نوشتن میروم. به خودم میگویم: پنج صفحه بی وقفه می نویسم و به صفحهی دوم نرسیده دفتر را می بندم.سراغ لپتاپ می روم .یکی از فایلهای ورد را باز می کنم و مطلبی را که یکماه پیش شروع به نوشتناش کردهام، می خوانم؛ چند خطی به آن اضافه میکنم.چند کلمه حذف میکنم و دوباره مینویسم. سیو میکنم و بعد وارد سایت میشوم.افزونهی آمار را بالاو پایین می کنم، به سایت دوستان سر میزنم و کمی بعد لپتاپ را می بندم و کنار میگذارم. و دوباره سالنامه را باز میکنم و شروع به سیاه کردن دفتر میکنم.
نوشتن جاذبهی عجیبی دارد،وقتی درگیرش شدی دیگر نمیتوانی ننویسی. حتی روزهایی که بیحوصلهای ترجیح میدهی قلم و دفتر کنارت باشد.همین که چند جمله بنویسی و دفتر را ببندی احساس خوبی داری.کمی درخانه قدم میزنی دوباره برمیگردی و مینویسی. بعد یک جایی که حس میکنی قلمات خوب پیش نمیرود،سراغ کتابها میروی.پنج صفحه ازاین می خوانی،سه صفحه ازآن،ده صفحه ازیکی دیگر…
بعد همه را کنار میگذاری و میروی سراغ موبایل و بعد از این پیج به پیجی دیگر…
نداشتن تمرکز و خستگی ذهن آفت خواندن ونوشتن است. گاهی نگران می شوم ،از اینکه ذهنم آنقدر خسته شود که نتوانم بنویسم. گاهی برای فرار از این وضعیت و نوشتنِ حداقل پانصد کلمه فایل ورد را باز می کنم و به صفحهی سفید خیره میشوم. نمی دانم چه بنویسم حس میکنم ذهنم کِشش ندارد؛خسته است .احساس سنگینی میکنم و در عین حال خالیام.
این اتفاق هر ازگاهی رُخ میدهد و در نودونه درصد موارد توانستهام صفحهی سفید ورد را کلمه باران کنم. بیحوصلگی بد نیست. وقتی بیحوصله میشوی یک فضای سکوت ذهنی برای خودت درست میکنی. درآن فضا یاد میگیری فکر کنی ،خوبی این فضا اینست که افکار مختلفی به ذهنت راه مییابند و می توانی انتخاب کنی. ما آگاهانه افکارمان را انتخاب می کنیم. انتخاب کردنِ افکارِ مثبت و مفید یک مهارت است و این مهارت با تمرین و آگاهی به دست میآید.
مطالب بیشتر:
مقایسهی مدل ذهنی وکیل و مدل ذهنی منتقد
ثبت ديدگاه