
می خواهم منطقی باشم و منطقی با تو حرف بزنم. جان من ! کسی در این خانه از آمدن تو خوشحال نمی شود. برای چه اصرار داری این دنیا را ببینی؟ ببین !خوب نگاه کن! مرا ببین! هنوز آرزوهای زیادی در سر دارم .هنوز دنیا را خوب نمی شناسم. خودم را نمی شناسم. آدمها را خوب نمی شناسم. هزار نقشه در سر دارم،منتظرم خواهرها وبرادرم بزرگتر شوند تا دیگر کاری به آنها نداشته باشم. هزار کارانجام نداده دارم. خود خواه نیستم؛اما باور کن اصرار ورزیدن برای آمدن به این دنیا حماقت است. کسی منتظر تو نیست. نیا ،خواهش می کنم.نیا. اگر بیایی من دوستت خواهم داشت اما توبا آمدنت هم خودت را رنج می دهی ،هم مرا. من روزهایی را می بینم که تومقابلم می ایستی وبا خشم می گویی چرا مرا به دنیا آوردی؟! می گویی وقتی پدرم نبود با اینهمه سختی چرا گذاشتی چشمم به این دنیا بیافتد.
جان من ! من برای بزرگ کردن تو به اندازه ی کافی قوی نیستم.گاهی حس می کنم دیگر توان ندارم. گاهی به مُردن فکر می کنم. خوردن چندین قرص و خوابیدن ؛ ولی چشم های پروانه و خنده های امیر ،معصومیت آرزو و تنهایی پدر، مرا از اینکار منصرف میکند. به فرار هم فکر کرده ام. اما بعد یاد بابا و نگرانی و حرف های در و همسایه و بی آبرویی می افتم. می بینی ؟ من زیاد فکر می کنم. برای همین است که اصرار می کنم به این دنیا نیایی. تو فرزند منی باید انرژی بیشتری برای توبگذارم. بیشتر از انرژیی که برای آرزو و امیر می گذارم. هیچ آینده ی روشنی برای تو نمی بینم. شاید زیادی منفی بافی میکنم. شاید زیادی بدبینم. من برای بزرگ کردن تو تنهایم. تنها. می ترسم .از آینده بیم دارم. ببخش که اینقدر نا امیدم. زندگی روزهای تلخش رایکی پس از دیگری نمایان می کند. التماس می کنم به این دنیا نیا ، نیا…
****
چشمهایم را باز می کنم،روی تخت بیمارستانم .یک پرستار بالباس سفید بالای سرم ایستاده.لبخند می زند و می گوید :خوبی؟ چشمانم را می بندم و باز می کنم. پرستار می رود. زیر سرُم هستم. کمی فکر می کنم تا به یاد بیاورم چه اتفاقی افتاده…. یادم آمد.
از خانه ی منیژه که برگشتم.سرگردان توی کوچه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم. نمی دانم چند ساعت گذشت ،دلم نمی خواست به خانه برگردم. هوا تاریک شده بود. صدای بوق ممتد ماشینی را شنیدم. وسط یک خیابان عریض ایستاده بودم. نور تیزِ ماشین به چشمم خورد و بعد یک نفر دست مرا کشید و پرت شدم وسط بلوار.
پرستار وارد اتاق شدیک دانه قرص و لیوان آب توی دستش بود،گفت :” قرص داری، خیلی شانس اوردی دختر.”
قرص را که خوردم گفتم :” چرا من اینجام ؟” با تعجب نگاهم کرد و گفت :” نمیدونی ؟ وسط خیابون ایستاده بودی ،نزدیک بود یه ماشین بزنه بهت ولی یه خانمی دستت رو کشیده بعد تعادلش بهم خورده هر دو تون افتادید وسط بلوار. اون خانم مشکلی براش پیش نیومد. البته اون راننده آدم خوبی بود ،رسوندت بیمارستان.”
گفتم :” بابام..؟” پرستار گفت :” از اتاق عمل که اومدی بیرون .بالای سرت بود الان ساعت دوازده شبه،رفت خونه. فردا مرخص میشی.”
گفتم :”اتاق عمل؟” برگشت نگاهم کرد و گفت :” تو،توی شیفت قبل عمل شدی .من نمیدونم چی گذشته ولی همکارم گفت که دو ماهه باردار بودی. “جلو آمد و دستم را گرفت و گفت :” شنیده ام همین چند وقته پیش همسرت رو از دست دادی. متاسفم ! و متاسفانه بچه هم سقط شده… ولی خدا رو شکر خودت خوبی و فردا هم مرخص میشی.”
****
بابا هیچوقت نپرسید اون روز کجا رفتی ؟ هیچ وقت نپرسید چرا بارداری ات را پنهان کردی ؟این روزها بیشتر از قبل وقتش را در خانه صرف می کند. دیروز که به خانه آمد کتابهای درسی ام را خریده بود. گفت خودت در خانه دَرست را بخوان و آخر سال برو امتحان بده. غروب زودتر به خانه می آید تا حواسش به بچه ها باشد و من بتوانم درسم را بخوانم. گاهی ازهمکلاسی های سال پیشم کمک می گیرم.
یک شب سر شام پروانه از بابا پرسید :” مامان ثریا کِی میاد ؟” بابا از گوشه ی چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت :”به زودی” ؛ اما بعد از شام به آشپزخانه آمد و کنارم ایستاد .می دانستم خبر خوبی ندارد. گفت:” وضعیت ثریا اصلا خوب نیست. هزینه های درمانش بالاست اما تاثیر زیادی هم نداشته . دکترش می گفت همکاری نمی کند. مادرش می گوید :”تمام روز یا خواب است یا مثل ماتم زده ها به دیوار زُل می زند. “
گفتم :” می خواهی چکار کنی ؟” گفت :” نمی دانم .”… ادامه دارد
مطالب بیشتر:
ثبت ديدگاه