
این روزها که به اجبار خانه نشین شده ایم به کسانی فکر می کنم که در حبس هستند. کتاب می خوانم. می نویسم. در شبکه های اجتماعی پرسه می زنم ، جسم من در حال استراحت است و ذهنم خسته ،حس می کنم یک چیزی کم است.کلافه ام. با خود می گویم :”اینهمه کتاب ،اینهمه سرگرمی و مهم تر از همه گفتگو کردن با اطرافیان ؛اما باز یک چیزی کم است!”
در خانه ماندن و بیرون نرفتن و دهها کار را به زمان دیگری موکول کردن حس ناخوشایندی را در من به وجود آورده است. دیشب ساعت از ده شب گذشته بود. به سرم زد از خانه بیرون بروم. ماندن و یکجا نشستن کلافه ام کرده بود. حس می کردم وقتی ارتباطم با دنیای بیرون قطع می شود،دیگر کتاب خواندن و نوشتن هم نمی تواند به من کمک کند.
انگار همه ی فعالیت های ما زنجیروار در ارتباط با یکدیگرند. یکی دو تایشان که قطع شود ،زنجیره از هم گسسته می شود و بقیه ی کارها هم درست انجام نمی شوند.
من نیاز داشتم در سیاهی شب در کوچه های خلوت قدم بزنم ، و هوا را ببویم.
آسمان شفاف بود و ستاره ها ی درخشان اهل زمین را به تماشا نشسته بودند. من و همسرم در کوچه های خلوت قدم زدیم و بعد به پارک بزرگی رسیدیم به سرم زد ورزش کنم .بیش از بیست دقیقه بود که راه رفته بودیم . زمان ومکان خوبی برای دویدن بود. شروع به دویدن کردیم و با تمام قوا دویدیم . هوای سرد همچون سوزنی بر گونه هایم فرو می رفت . ضربان قلبم بالا می رفت و شهدزندگی در تنم جاری می شد. در پارکی بزرگ و خلوت که آن موقع شب در اختیار ما بود می دویدم تا موج سرگردانی را رام کنم،تا این زنجیر گسسته را به هم پیوند دهم.
وقتی به خانه برگشتم همانی نبودم که یکساعت پیش از خانه بیرون رفته بود. انگار مهره های قطع شده ی زنجیره ،دوباره به هم پیوسته بودند.
مطالب بیشتر:
عالی ترین شکل تعهد،تعهد به تردید است
ثبت ديدگاه