داستان کوتاه|چه روز قشنگی!

ادامه ی قسمت اول 

یاسمین میز شام را چید . رُزهای قرمز را روی میز گذاشت و دو شمع روشن کرد. مهرداد با دیدن غذای مورد علاقه اش، باقالی پلو با ماهیچه هیجان زده شد.

در حین خوردن غذا چندین بار از دستپخت یاسمین تعریف کرد. یاسمین آرام بود و زیاد حرف نمی زد. مهرداد از خودش ،زندگی اش ،کارش و دوستانش برای یاسمین حرف می زد. وقتی میز شام را جمع می کردند گفت:” یاسی در مورد تو با دوستام خیلی حرف زدم،اونا خیلی دوست دارن بدونن تو چطوری تونستی این بیماری رو شکست بدی؟”

یاسمین خندید و گفت :” تو رو خدا اینقدر مسئله رو بزرگ نکن . من کاری نکردم.” مهرداد گفت :” پزشکا تقریبا هیچ امیدی به بهبودی تو نداشتن. عکسهایی که ناهید از تو می فرستاد منو به وحشت می انداخت.”

یاسمین نفس عمیقی کشید و رفت روی صندلی نشست. دو شمع کوچک سفید در شمعدان کریستال حال و هوای شاعرانه ای به  خانه داده بود. مهرداد روبروی یاسمین نشست و منتظر بود تا او چیزی بگوید.

یاسمین آه کِشداری کشید و گفت:” آره تو درست میگی ،راستش خودم هم هیچ امیدی نداشتم. وقتی از بیمارستان اومدم خونه تقریبا هر شب که لامپ ها خاموش میشد تصور نمیکردم روشنی فردا رو ببینم.ناهید هر شب برام کتاب میخوند، داستان ،شعر ،زندگینامه …اون قصه ها توی من جون می گرفتند و به واقعیت تبدیل می شدند،خودمو توی دل ماجراها میدیدم. چشمامو می بستم و خودمو جای اون شخصیت ها اون قهرمان ها تصور می کردم. در تمام مدتی که ناهید کتاب می خوند جسم من اینجا بود و روحم توی جنگلها، توی دریا ،آسمونها وسط یک عالمه ستاره ی درخشان، توی وجود آدمای قصه هابود. من حالم کم کم خوب می شد خودم می فهمیدم اما ناهید همیشه نگران بود. یک شب بعد از اینکه ناهید خوابید از جام بلند شدم رفتم پنجره رو باز کردم و به آسمون نگاه کردم.چند تا ستاره کنار هم قرار گرفته بودند .شبیه یک لبخند بزرگ … ناخود آگاه منم لبخند زدم. حس کردم یکی دو تاشون از دور بهم چشمک زدند. یه لرزشی توی قلبم حس کردم. اشکام سرازیر شدند و همزمان می خندیدم. اواخر بهار بود . نسیم خنکی می وزید . نسیم بوی شب بوها رو همه جا پخش می کرد. چشمامو بستم و مدتی همونجا کنار پنجره ایستادم. بعد یه چیزی دیدم. خودمو دیدم که توی یک سالن بزرگ پشت پیانو نشستم و یکی از آهنگای یانی رو می نوازم. من هنوز این آهنگ رو یاد نگرفته بودم. تازه سه -چهار جلسه معلمم اومده بود.خب…تازه اول راه هستم . میدونستم یادگیری موسیقی اونم کارهای یانی حالا حالاها زمان می بره. چشمامو باز کردم با خودم گفتم :”یاسی تو حالا حالاها باید بنوازی. مهرداد این پیانو رو برای تو گرفته .تو تازه اول راهی حق نداری به مردن فکر کنی دختر! چشمامو باز کردم هنوز لبخند ستاره ها جلوی چشمام بود. دوباره یکی دو تاشون بهم چشمک زدند. ناخود آگاه گفتم چه روز قشنگی ! هوا کم کم روشن می شد که رفتم نشستم پشت پیانو .ناهید بیدار شد و با تعجب اومد کنارم ایستاد. نمیدونی قیافش دیدنی بود.”

 مهرداد دستهایش را زیر چانه اش گذاشته بود و لبخند زنان یاسمین را تماشامی کرد.  گفت :” دیدی که بیخود نگفتم ، بذار یه چیزی بهت بگم .وقتی این پیانو رو برات سفارش دادم ،توی رویاهام می دیدم که تو کاملا خوب و سلامت هستی و خیلی زیبا می نوازی.”

یاسمین روی نیمکت جلوی پیانو نشست. حالا وقت نواختن بود. اوانگشتانش را بر روی کلیدها به حرکت در آورد و قطعه ای از یانی به نام رویای یک مرد را نواخت. مهرداد این قطعه را به خوبی می شناخت. خوشحال بود احساس می کرد رسالتش را به انجام رسانده.

حالا به کار دیگری فکر می کرد.یاسمین باید در جمعی می نواخت .اما کجا؟ 

مهرداد رفت و کنار پنجره ایستاد. ستاره ها در آسمان شب می درخشیدند.یاسمین قطعه را

به پایان رساند و آمد و کنار مهرداد ایستاد و گفت :”به چی فکر می کنی ؟”

مهرداد گفت :”کارت عالی بود . خودتو آماده کن ! چند روز دیگه باید توی همون بیمارستانی 

که برای درمان می رفتی برای بقیه ی بیمارا همین قدر زیبا بنوازی .”  پایان

 

مطالب بیشتر:

داستان کوتاه|چه روزقشنگی!_قسمت اول

داستان های کوتاه