فقر آدمها را خلاق می کند

از یافت آباد سوار بی آر تی می شوم. اتوبوس شلوغ است و جای نشستن نیست. بر روی دو صندلی کنار هم دو کودک نشسته اند. کنار آنها می ایستم. بزرگتره حدود هشت نُه ساله و دختر است و کوچکتره حدود شش هفت ساله و پسر.با نگاه اول متوجه می شوم که کودکِ کار هستند. سر در گوش هم برده اندو آرام حرف می زنند. دخترک کاپشن مشکی برتن دارد که دو سایز برایش بزرگ است. کفش اسپرت مشکی با خطوط سبز براق و شب نما به پا دارد. پسرک کاپشن سورمه ای رنگ پوشیده ؛کاپشن او نیز دو سایز برایش بزرگ است. دخترک از درون کیسۀ پلاستیکی که در دست گرفته یک نان باگت بیرون می آورد. نان را از وسط نصف می کند. و خمیر داخل نان را در می آورد. پسرک از خمیر گلوله های کوچکی درست می کند و آنها را کف دستش صاف می کند. دخترک نان باگت را رها می کند و به پسرک می پیوندد. دهها گلولۀ کوچک با خمیر درست می کنند و بعد آنها را با فشار انگشت صاف وتخت می کنند. ناخن های دخترک کوتاه است.نشانه های اندکی از لاکی بنفش بر روی ناخن هایش آشکار است. از روی صندلی بلند می شوند وپایین صندلی کف اتوبوس زانو می زنند، بر روی نشیمن گاه صندلی خمیرهای صاف شده را می چینند و اشکال مختلفی درست می کنند. اشکالی شبیه گل، آدمک،درخت ، قطار و… کمی بعد خمیرها را در کیسه ای پلاستیکی می ریزند ویک پاکت پفک حلقه ای از توی کیسه در می آورند. نان های باگت را باز می کنند و توی هر کدام شش عدد پفک حلقه ای می گذراند. سپس نان باگت را با دو دست می گیرند وبا ولع شروع به خوردن می کنند. دخترک سرش را خم می کند وشیقیقه اش را بر شیشه اتوبوس می چسباند. نور آفتاب برصورتش می تابد . چشمان میشی رنگش را به ابرها می دوزد. زیباست. خانمی کنار من ایستاده. او نیز محو تماشای این دو کودک است. برمی گردد و به من نگاه می کند و با تاسف سری تکان می دهد و با حیرت به ساندویچ خوردن آنها نگاه می کند . می گویم : فقر آدمها را خلاق می کند،خانم با نگاهی پرسشگر به چشمانم زُل می زند.می گویم: ساندویچ پفک حلقه ای، تا به حال نخورده ام ! او لبخند تلخی می زند و سری تکان می دهد و می گوید :چه سرنوشتی در انتظار اینهاست ؟

پس از خوردن غذا تصمیم می گیرند بقیۀ پفک را بخورند، پسر یک پفک در دهانش می گذراد اما دختر به او می گوید : اینجور نه. دخترک ده پفک حلقه ای را در انگشتانش می گذارد .سپس دستهایش را بالا می آورد و با چنان لذتی به انگشتهایش نگاه می کند گویی که به انگشتر الماس خیره شده است. دختر می گوید از انگشت شست شروع کنیم، همزمان با هم شروع می کنند و بعد از خوردن پفکِ هر انگشت ،همان انگشت را می لیسند. و غش غش می خندند. اتوبوس در ایستگاه میدان پونک می ایستد و من پیاده می شوم. از سوپر مارکت سر کوچه خرید می کنم ؛ یک بسته پفک حلقه ای هم می خرم. به خانه که می رسم ،پفک را باز می کنم و در انگشتان یک دستم پنج پفک حلقه ای می گذرام . به اتاق دخترم می روم و مقابل او می ایستم. از تعجب چشمانش گرد شده! می گوید :اینکارا یعنی چی ؟ می گویم اول باید از انگشت شست شروع کنیم و پفکی که روی شستم است می خورم. دخترم می خندد ،می پرسم تا حالا اینجوری خوردی؟ می گوید : نه خیر! من یه دونه یه دونه می خورم. در ضمن بابا خوردن پفک رو ممنوع کرده چرا خریدی؟ جوابش را نمی دهم . می پرسم: نظرت راجع به ساندویچ پفک حلقه ای چیه؟ تعجبش بیشتر شده ژست آدمهایی را می گیرد که دچار حالت تهوع شده اند ، می گوید: عههه  حال بهم زنه. چهرۀ دخترک توی اتوبوس جلوی نظرم می آید، اما او با میل زیادی آن را می خورد!  برای او اصلا حال بهم زن نبود. به دخترم می گویم : دوست داری ساندویچ پفک را امتحان کنی ؟ با حالتی میان تعجب و انزجار و با صدایی بلندتر می گوید: نهههه ! حتی تصورش حال آدمو بد میکنه.  از اتاقش بیرون می آیم پفک ها را در انگشتانم می گذارم و یکی یکی شروع به خوردن می کنم. اول ازانگشت شست شروع می کنم. 

 

مطالب بیشتر : 

فاتح واقعی کیست؟

قرار نبود زندگی اینگونه باشد!