در نوامبر ۲۰۱۵ در حادثه‌ی تروریستی در پاریس زن جوانی به نام هِلن به همراه هشتادوهشت‌نفر دیگر کشته شد. دو روز بعد همسر هلن در فیسبوکش نوشت:

شب جمعه، زندگی انسانی استثنایی، عشق زندگی من و مادرپسرم را دزدیدید؛ اما نفرت مرا تصاحب نخواهید کرد. نمی‌دانم چه کسانی هستید و نمی‌خواهم بدانم. شما روح‌های مُرده‌اید. اگر خدایی که کوکورانه برایش آدم می‌کشید، مارا خلق کرده باشد، هر گلوله‌ای که به بدن همسرم شلیک‌کردید، زخمی بر قلب آن خدا خواهد بود.
او ادامه می‌دهد: فقط ما دو نفریم من و پسرم؛ اما از همه‌ی ارتش‌ها قوی‌تریم. به هر حال زمان بیشتری ندارم که برای شما تلف کنم؛ چرا که باید ” مِلویل” را ببینم که دارد از خواب بیدار میشود.‌او فقط هفده ماهش است. هر روز غذایش را میخورد، بعد مثل هر روز بازی خواهیم کرد و همه‌ی زندگی این پسر کوچک با شاد بودن و آزادی به جنگ شما خواهد آمد؛ چونکه نفرت او را هم نمی‌توانید برانگیزید.

● نوع نگاه لیریس به مرگ همسرش قابل تامل است. زندگی‌کردن با نفرت و خشم روان آدم را آهسته آهسته میخورد و چیزی از او باقی نمی‌گذارد. اما لیریس راه دیگری را برگزیده است، راهی که کمتر کسی انتخاب می‌کند.
برای اغلب آدمها نشان دادن تنفر و خشم‌شان آسانتر است تا اینکه رنجش و تلخی را بپذیرند.
نکته‌ای که در یادداشت لیریس کاملا آشکار است، شجاعتِ پذیرشِ درد است.
ما از روی ترس درد را انکار می‌کنیم و دردی که انکار شود به خشم، تنفر و ترس بیشتر می‌انجامد. اگر نپذیریم در چرخه‌ی باطل گیر می‌افتیم‌.

جیمز ای.بالدوین می‌گوید:

یکی از دلایلی که مردم با لجبازی به تنفرشان می‌چسبند، اینست که حس می‌کنند وقتی تنفر از بین برود، مجبور می‌شوند با درد روبرو شوند.

شاید یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا پذیرش و عمیق‌شدن در “درد ” باشد. آدمها ترجیح می‌دهند به دیگران تنفر بورزند، سپس با خشم‌شان نفرت را رواج دهند و برای دیگران آرزوی مرگ کنند؛ اما درد را نپذیرند.
نفرت روح زندگی و انسانیت را در فرد از بین می‌برد.

درد اگر درک و پذیرفته شود از درونِ این درد شجاعتی شکل می‌گیرد که موجب بالندگی می‌شود.
می‌توان حصار را شکست و از خشم به تنفر و انتقام “نرسید”.
می‌توان با شناخت و پذیرش خشم آن را به حسی زندگی‌بخش تبدیل کرد. حسی مثل شجاعت، شجاعتِ تغییر.

آیا تا به حال به خشمی تغییر شکل یافته فکر کرده‌اید؟
سخت است ولی ارزش فکر کردن دارد.